ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

دفتر خاطرات تعطیلات عید 95

شیرین عسلم امسال عید خیلی خوبی داشتیم. واسه اینکه به لطف دایی هادی از روز اول عید با یه برنامه ریزی خوب هر روز خونه بزرگترا بودیم و همو میدیدیم و این دور همیا با بازی و خنده و رقص و خوندن دایی و ... همراه بود . تقریبا روز در میون تا روز 12 فروردین با هم بودیم . دیروزم که 12 فروردین بود هممون از صبح باغ دایی هادی بودیم حدود 40 نفر بودیم . خاله ها و داییا و همه بچه ها و عروس و دامادها... روز خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت . شب قبلش ما مهمون داشتیم و شما تا 2:30 صبح بیدار بودی و صبح 12 ساعت 9:30 بیدار شدی و تا شب ساعت 11 نخوابیدی ... ...
13 فروردين 1395

سوم و چهارم عید 95

ملوسکم سوم فروردین قرار بود عمو آرش ساعت 10 صبح پروازش بشینه و به سلامتی بعد حدود 1 سال به ایران بیاد ولی با یه تاخیره چندین ساعته شب ساعت 12:35 دقیقه رسیدن و ما هممون رفتیم فرودگاه . با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی شما و آرسین بیدار و سرحال بودین. هر جفتتون رو شونه بابا هاتون جلو گیت ایستاده بودین و شما یهو از دور عمو آرشو دیدی و شروع کرد با صدای بلند فریاد کشیدن و صداش میزدی و هورا میکشیدی ... ساعت حدود 2 رسیدیم خونه و خوابیدیم و صبح 11 بیدار شدی و گفتی مامان بریم خونه مامان جون تا عمو آرشمو بیشتر ببینم. گفتم نه و شما شروع کردی غر زدن که یهو عمو سعید ز زدن که بیان دنبالمون و من و شما رو ببرن باغشون. با ...
4 فروردين 1395

سال 1395

سال نو مبارک گل دردونه من امسال هم به رسم هر سال شب عید به صرف سبزی پلو و ماهی خونه مامان جون بودیم . من و شما روز 29 اسفند از صبح رفتیم خونه مامان جون . من رفتم بیرون با مامان واسه خرید و شما با پدر جون رفتی پارک و حسابی بهت خوش گذشته بود . شب شام آخر سالو همه اونجا بودیم که جای عمو میثم و عمو آرش حسابی خالی بود. به شما و آرسین حسابی خوش گذشت و تا 12 اونجا بودیم. وقتی اومدیم خونه هفت سینمونو چیدیم و شما تک تک تجزیه و تحلیل کردی هفت سینو... صبح ساعت 8 روز یکشنبه سال تحویل شد ولی شما خواب بودی و حدود 9 بیدار شدی . امسال معنی عید و هفت سین و عیدی رو خوب متوجه میشدی . از صبح که پاشدی همش منتظ...
2 فروردين 1395

روزای آخر سال ....

بهترینم امروز 28 اسفند 94 و آخرین روزای سال 94 و داریم سپری میکنیم . همیشه عاشق این روزای آخر سالم و دلم میخواد برم بیرون و هیجان و شوری که بین مردمه تماشا کنم و باشون شادی کنم. واسه همین از وقتی شما رو دارم سعی کردم با این آیین آشنات کنم و برات شرایط دیدن و هیجان آخر سالو با بردنت بیرون فراهم کنم... دو سه وزه که با خاله جون الیا و مامان جون میریم بیرون واسه خریدای آخر سال و خرید وسایل هفت سین . دیشب هوا بسیار سرد بود و برف میومد ولی خیابونا بازم تاحدودی شلوغ بود و مردم در حال خرید عید و هفت سین و ... چند روز پیش خاله جون الی یه گلدون کوچولو بهت دادن و مامان جونم گفتن باید ازش حسابی مراقبت کنی تا بزرگ ش...
28 اسفند 1394

چهار شنبه سوری ...

فرشته زیبا امسال شب چهارشنبه آخر سال مصادف بود با شب 26 اسفند که شما دقیقا 3 سال و نیمه شدی. همه مردم اصولا این شبو بخاطر فرهنگ ایرانی بودن و ماندگار بودنش برای نسل آینده  مثل شماها جشن میگیرن و آتیش بازی و فشفشه و ترقه و... مام امسال واسه این مراسم دعوت شدیم باغ دایی هادی . شما امسال کاملا ازین مراسم و بازیاش میفهمی و از دو روز قبل خوشحال بودی و منتظر که بریم باغ دایی. هممون با داییا و بچه ها به اضافه خونواده خانم دایی فرزانه اونجل بودیم و واقعا شب بیاد موندنی رو گذروندیم... از صبح 3 شنبه بارون میومد ولی عصرحدودای 5 که راه افتادیم به سمت کاهو بارون تشدید شد و موقع آتیش بازی که دایی هاشم...
26 اسفند 1394

روزای آخر سال ....

گل یکی یه دونه روزای اسفند تو هر خونه ای اصولا با خونه تکونی همراهه ... امسال ما خونه تکونیمونو روزای اول اسفند انجام دادیم و نیمه اسفند واسه کمک به مامان جون رفتیم و امروز هم خاله جون عادله خونه تکونی داشت که واسه شما و آرسین روز به یاد موندنی بود... خاله عادله آرسینو امروز آوردن خونه ما و شما و آرسین از صبح با من تنها بودین و حسابی بازی کردین و به منم با کاراتون هیجان دادید.اینقد خسته شدید که ظهر که عمو حسین اومدن دنبال آرسین ...اون فسقلی توراه خوابیده و شمام بعد رفتن آرسین یهو بیهوش شدی به روایت تصویر ....   بعد خونه تکونی خودمون و ارمیا بعد خونه تک...
19 اسفند 1394

تولد بابا حمید ....

گل کوچیکم امسال هم مثل پارسال خواستیم واسه تولد بابا حمید که 27 بهمنه .بابا رو سورپرایز کنیم ... بعد از ظهر دوشنبه من واسه شب اسنک درست کردم و با هم رفتیم خونه مامان جون و با اونا رفتیم واسه خرید کادوی تولد و کیک ... شما نظرت این بود کیک قرمز بخریم ولی نشد... بعد خرید کادو و کیک رفتیم دنبال بابا و هم خریدا رو گذاشتیم صندوق عقب تا بابا نبینه ... قبلش خاله الی بهت چندین بار گفتن اری به بابا چیزی نگی واسه تولدشون ها!!!!  شمام با قاطعیت گفتی چشم ولی تا بابا نشست تو ماشین یهو گفتی بـــــابــــا  ما کیک خریدیم چونکه تولدتونه بعدم نگاه خاله الی کردی و خندیدی ....  همه خندیدیم و به بابا ت...
28 بهمن 1394

ماه قشنگم....

کوچولوی نازنین این روزا نسبت به قبل خیلی بیشتر با اسباب بازیات بازی میکنی و حتی از شکسته و خراب شدشونم نمیگذری و با تخیلت یه استفاده ای ازشون داری . جملات قشنگیو گاهی بکار میبری و همشونو بصورت خاطرات قشنگ نگه میداری ... گل زیبای من اینقد بزرگ شدی که گاهی خودت به تنهایی میری دسشویی و یه کار غیر قابل باورت واسه همه اینه که وقتی میخوای به قول خودت پیف بدی میدویی جلو دسشویی و همونجا وامیستی و بعد میای و حتی به هکسالای خودتم تذکر این کارو میدی !!!!! قبل و بعد غذا حتما بسم الله و الهی شکر و دست شما درد نکنه رو هرجا باشی میگی ... خیلی شعر و قصه از تی وی یاد گرفتی و وقتی تنها داری بازی میکنی همشونو با خودت مد...
23 بهمن 1394

سرگرمیهای زمستانی ....

نازنین دردانه من چند روزی هست که هوا بسیار سرد شده و کمتر از قبل میتونیم از خونه بریم بیرون و باید یه جورایی سرتو تو خونه گرم کنیم ... با انواع بازی یا دور همیایی که آرسین یا محیا توش باشن و ... چند تا عکس از آلبوم زمستانه اینقد آرزوی برف بازی داشتی که دیروز بابا حمید مجبور شد برفای رو ماشینا رو بریزه پایین تا شما بتونی برف بازی کنی ... من از پنجره بالا نگات میکردم و ازت عکس میگرفتم و شمام برفا رو گلوله میکردی و سمتم پرت میکردی و با صدای بلند میگفتی مامانی دوست دارم . دیشب از خونه مامان جون یه هویج برداشتی که واسه آدم برفی که م...
10 بهمن 1394