ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

ژیمناستیک ....

گل نازنینم   از رفتن خاله جون الی تقریبا 1 ماه و نیم میگذره و شما همچنان منتظر برگشتن سریعشی ... هراز گاهی 10 تا انگشتتو نشن میدی و میگی مامان من اینا رو خوابیدم ولی هنوز خاله جونم نیومده باید انگشتای پامم بخوابم ؟؟؟ پسر ناز و صبورم ...خاله الیم مدام حالتو میپرسه و نگرانته و ازونجام یسره پیگیر تو و کاراته .... بعد رفتن خاله جون الی همه زحمتات افتاده گردن مامان جون و خاله جون الناز ... از نیمه خرداد که ماه رمضون شروع شد و خاله رفت ... ما رفتیم خونه مامان جون و تا آخر ماه رمضون اونجا بودیم .. شبا شما بعضی وقتا سفره افطارو پهن میکردی و اکثرا بعد افطارا با مامان جون و خاله جون الناز و گاهی بابا حم...
4 مرداد 1395

آتلیه حس برتر...

فسقلی ناز من روز 8 اردیبهشت که عروسی خاله جون الی بود من و شما با خاله جون الناز رفتیم آتلیه و شما شدی یه مدل به یاد موندنی واسه خانم قانعی ... اینم ژستا و لبخندای نازنینت   ...
3 تير 1395

خانه فرهنگ ....

سومین جلسه کارگاه مادر و کودک روز قبل ماه رمضون برگزار شد و شما طبق معمول با اشتیاق زیاد رفتی و مثل همیشه خوب بود و حسابی بازی کردی و شاد بودی و اینبار با آقای محمدی خیلی صحبت کردی و تنها بودی ... تو این جلسات یه عالمه دوست پیدا کردی و خیلی روابط عمومیت بهتر شده و تاثیر پذیریت خیلی زیاد بود از بچه ها ... این باعث خوشحالیه منه چ.ن خیلی زود با شرایط اخت میشی و عاشق تفاوت و بازی هستی .... ...
27 خرداد 1395

خداحافظی ....

یکدونه من تعطیلات 14 و 15 خرداد امسال با اینکه تو باغ دایی هادی مراسم گودبای پارتی خاله جون الی و عمو آرش برگزار شد و به همه خوش گذشت ولی آخر روز 14 خرداد و شنبه شب یعنی 15 خرداد تو فرودگاه خیلی سخت بود... خاله جون الی رفت استرالیا واسه زندگی و بدترین شب زندگی هممون بود این جدایی... به شما خیلی سخت گذشت چون خیلی به خاله وابسته بودی و خیلی تو دو روز گذشته یادش میکنی.... اون شب تو فرودگاه خیلی بغض داشتی ولی گریه نکردی ... دیشب و پریشب بدون دلیل موقع خواب گریه کردی و میگی دلم واسه خالم تنگ شده دوست دارم گریه کنم... دیشب به من گفتی مامان میشه با هم صحبت...
17 خرداد 1395

مهد خانه فرهنگ ...

باهوشترینم دومین جلسه کارگاه مادر و کودک دوشنبه برگزار شد و شما طبق جلسه قبل حسابی استقبال کردی ... تو این جلسات آقای محمدی حرکات تعادلی و حرکتی و نظم و رعایت حق تقدم و مشارکت در کار وآشنایی با رنگها و اعداد و ... رو به صورت بازی دسته جمعی بهتون آموزش میدن ... چون همتون تقریبا هم سن و سالید هم بهتون خوش میگذره و هم یاد میگیرین و عمل میکنید... خدا رو شکر تو دو جلسه قبل هم خودت راضی بودب هم آقای محمدی و سپیده جون از روابط اجتماعیت و ارتباط برقرار کردنت با بقیه حسابی راضی بودن و گفتن هوش بالایی داری و گیراییت حسابی بالاست .... ...
13 خرداد 1395

گالری عکس نیمه دوم اردیبهشت ...

نازنین دردونه با توجه به اینکه خله جون الی و عمو آرش 15 خرداد میرن استرالیا و ممکنه تا سال جدید برنگردن این روزا همش دور همیم و بیرون و تفریح و ... بخاطر همین واسه شما و آرسین همه چی بر وفق مراده و بهتون حسابی خوش میگذره... شب نیمه شعبان تا عصر روز بعد باغ دایی هادی بودیم . شب کاملا به یاد موندنی و هوای عالی با بارش فراوان بارون همراه بود... بعد این شب استاد جلالی به من پیشنهاد دادن که نزارم استعدادات هرز بره و واست وقت بیشتری بزارم.گفتن ارمیا خیلی باهوشه ...حواست بهش باشه... شهر بازی کیان سنتر 2 و یه روز بیاد موندنی واسه آرسین و ارمیا ...
9 خرداد 1395

گالری عکس نیمه اول اردیبهشت ....

نازدونه من.... بهار فصل قشنگ و اردیبهشت ماه زیباییه .... تو این روزای بهاری من و بابا حداکثر سعیمونو کردیم واسه اینکه تو بتونی شاد باشی و ازین روزای بهاری استفاده کنی .... قشنگترین روز اردیبهشت امسال بعد تولد عمو آرش عروسیشون با خاله جون الی بود(روز جشنشون) روزای بعد ...دورهمیایی که تو کوهسنگی با داییا و خونواده هاشون داشتیم ... سفر دو روزه به صالح آباد و اولین تجربه روستا واسه ارمیا ...   ...
21 ارديبهشت 1395

خاطره انگیزترین روز....

هشتم اردیبهشت روز عروسی خاله جون الی همراه بود با بغض شدید ارمیا وقتی خاله جونشو تو لباس عروسی دید. با اینکه خیلی باهاش تمرین کرده بودن واسه رقص ولی ارمیا اینقد شوکه بود که خاله الی یه آهنگو کامل باش رقصید و ارمیا فقط نگاش کرد و شاباش ... بعدم گفت اینقد که عاشق خاله جون الیمم نمیتونم باهاش برقصم ... خواهر نازنینم عاشقانه دوست دارم و بزرگترین آرزوم خوشبختی و آرامش و سعادتته... انشالله هر جای دنیا که باشی خوشحال باشی ...   ...
13 ارديبهشت 1395

روزای بهاری ....

  نازدونه مامان دوباره از بعد تعطیلات نوروز بعد یه سال تعطیلی میرم سر کار با اصرار همکارام. و خدا رو شکر هر دومون با این قضیه خوب کنار اومدیم و هر دو راضی هستیم ... صبحا میری خونه مامان جون و چون بابا حمید ظهرا نمیان .هر روز نهار خونه مامانیم و شب میایم خونه . اینم چند تا عکس ازین روزات با هزار سازه هایی که واست عیدی خریده بودم حسابی سرگرمی و هر روز هزاران چیز باش میسازی اینم مونو پادی که ساختی واسه خودت و آرسین و حسابی مشغول عکس سلفس هستسن جفتتون ...
23 فروردين 1395