ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

جدیدترین کارای ارمیا .....

هر کیو میخوای صدا کنی اگه آقا باشه میگی ب ب  اگه خانوم باشه میگی د د      به خاله جون المیرا میگی گ گ                         به اون لبای خشکلت بوس میکنی      وقتی میگم بوس شیرین دهنتو میچسبونی به دهن من  البته فقط به من بوس شیرین میدی                 تا صدای آهنگ میشنوی کاملا میرقصی با حرکات موزون و با مزه   دست میزنی و میگی دس دس     ...
24 شهريور 1392

خونه مادر جون.....

عزیز دردونه مامان دیروز صبح که شنبه بود بابا حمید گفتن نمیرن سر کار و میخوان برن رضا شهر سمت خونه مادر جون و خواستن تو رو هم با خودشون ببرن . منم وسایلتو آماده کردم و با بابا رفتی خونه مادر جون و من رفتم سرکار. حدود ساعت 9:30 تو راه دفتر بودم که مامان جون هراسون ز زدن الی کجایی؟ چرا ارمیا رو نیاوردی ؟ منم بهشون گفتم امروز ارمیا رفته خونه اون یکی مادر جونش. تا ظهر سرم شلوغ بود و ز نزدم بهت البته طبق معمول هر روز. ساعت حدود 2 اومدم پیش شما و بابا حمید و دیدم شما بغل عمو جون محمد( یا بقول خودشون هم روزی) جلو در هستین و مثه اینکه قرار بود برین دنبال عسل جون و عمه جون نعیمه  واسه نهار. وقتی رسیدم بغلت کردم و یه عالمه بوسی...
24 شهريور 1392

خاطرات روز تولد ارمیا....

روز یکشنبه 26 شهریور که ساعت 5:30 دقیقه صبح با مامان جون و خاله جون الناز و المیرا با بابا جون حمید آماده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان سینا . به محض اینکه رسیدیم منو راهنمایی کردن به بخش زایمان و بابا جون و مامان جون اینا با من خداحافظی کردن . وقتی وارد بخش زنان و اطاق آماده شدن واسه عمل سزارین شدم حس غریبی داشتم همراه با ترس . وقتی رفتم داخل اطاق انتظار دیدم حداقل 10 تا خانم دیگه اونجان با دیدن اونا قوت قلب گرفتم . یه کم که گذشت یه خانم پرستار مهربون اومد و آمادمون کرد واسه انتقال به اطاق عمل  هرچی به زمان موعود نزدیکتر میشدیم استرس و ترسم بیشتر میشد. همون پرستار مهربونه که داشت آمادمون میکرد اومد و پرسید فسقلیت پسره یا ...
21 شهريور 1392

آستانه تولد ....

عشق من سال پیش مثه این روزا همه روز شماریه اومدن مسافر کوچولوی ما رو میکردن . 9 ماه با درد و سختی داشت تموم میشد و خوشحالیه تموم شدن این دوران پر درد و استرس و از همه مهمتر خوشحالی و وجد اومدن یه فرشته آسمونی به زندگیمون و تغییری که بعد اومدن شما تو زندگیه ما میتونست ایجاد بشه . حتی فکر کردن به اینکه دارم مامان میشم و از 26 شهریور به بعد میشیم یه خونواده 3 نفره برام غیر قابل باور بود. 9 ماه گذشت با بیخوابی ولی اشتیاق داشتن تو بهم تحمل سختیای این 9 ماهو میداد مخصوصا از ماه 4 به بعد که وجودتو تو خودم احساس میکردم .... پارسال مثه امروز بابا حمید رفت شهرستان واسه انجام کارای شبکه بانک و من رفتم خونه مامان جون و تا روزی که باید ...
20 شهريور 1392

ارمیا و خونه جدید....

یکی یه دونه من تقریبا 12 روزه رفتیم تو خونه جدید. تو روزای اثاث کشی که تا دو یا سه شب بعد از چیدن خونه نیاوردیمت خونه جدید و همش خونه مامان جون بودی نهایتش میومدین یه سر میزدین و میرفتین . 5 شنبه و جمعه یعنی 7 و 8 شهریورکه اوج کارامون بود من اصلا نمیتونستم به تو برسم و تو همش خونه مامان جون بودی و با مامان جون . چون خاله جوناتم واسه کمک با من بودن . 5شنبه عصر وقتی وسایل تو خونه جدید خالی شد من از خستگی داشتم میمردم اومدم خونه مامان جون تا استراحت کنم وقتی اومدم اونجا دیدم شما نیستی با استرس از مامان پرسیدم ارمیا کجاست ؟ مامان گفتن نگران نباش حسین و عادله اومدن بردنش بیرون . منم راحت گرفتم خوابیدم. حدود ساعت 8 برگشتین خونه از ددر و عم...
19 شهريور 1392

روز دختر....

پسر ناز من روز شنبه تولد حضرت معصومه بود که بنام روز دختر نامگذاری شده بود. عصر شنبه قرار بود واسه نصب پرده هامون بیان واسه همین من و بابا حمید خونه بودیم ولی متاسفانه نیومدن و ساعت حدود 8 به بابا گفتم بریم خونه مامان اینا امشب عیده . آخه شبای عید همه میان خونه پدر جون..... ساعت حدود 8:30 رفتیم رضا شهر خونه مادر جون اینا . خوشبختانه چون عید بود قرار بود عمه جون و عمو جون اینام بیان اونجا. از راه که رسیدیم طبق معمول با استقبال گرم عسل جون مواجه شدی و بعد عمه جون فاطمه و نعیمه جون. حسابی چلوندنت و بوسیدنت و باهات بازی کردن و تو اولش تو موضع بودی ولی کم کم یخت باز شد و شروع کردی به بازی با عسل جون و دگی بازی از زیر میز با پدر جو...
18 شهريور 1392

حسادت ارمیا....

نازنین مامان دیشب عمو سعید با محیا و مهدی جون و عطی جون اومدن خونمون واسه خونه نویی. تا قبل اومدنشون تو یه سره غر میزدی و خوابت میومد ولی وقتی چشت به بچه ها افتاد ردیف شدی مثه همیشه و شروع کردی به بازی و کنجکاوی. محیا جون رفت سمت اطاق شما و رورویکتو آورد بیرون و توش نشست .شمام که تو بغل عمو جون سعید بودی همه حواست به محیا بود . بابا و عمو سعید داشتن با هم صحبت میکردن تو هم دستتو دراز کرده بودی سمت محیا و به بابا حمید نشونش میدادی و داد میزدی و شکایت میکردی که اون مال منه ..... منم حواس بابا رو به تو جلب کردم و حسابی همه خندیدن بعد گذاشتیمت زمین و رفتی سمت رورویک و محیا و شروع کردی به هول دادن محیا که به وسیله من دست نز...
16 شهريور 1392

تب ارمیا ....

عشق من 5 شنبه صبح ساعت 5:30 احساس کردم تب داری خیلی داغ بودی . اینقد نگران شدم که دیگه خوابم نبرد . ساعت 8 که بیدار شدی دیدم آبریزش بینی هم داری فهمیدم سرما خوردی یه خورده قطره استامینوفن بهت دادم و بردمت خونه مامان جون و سفارشتو کردم و رفتم سر کار. ظهر که اومدم مامان جون گفتن الهام حتما عصر ببرش دکتر چون بازم تب داره و نگرانشم. عصر ساعت 5 مامان جون ز زدن و حالتو پرسیدن و منم از دکتر وقت گرفته بودم و خواهش کردم بیان تا ببریمت دکتر. من شما رو برداشتم و گذاشتمت رو صندلی جلو کنار خودم و خودمم رانندگی کردم واسه اولین بار با تو تنهای.خدا رو شکر آروم بودی و اذیت نکردی رفتیم دنبال مامان جون و دکتر. تو راه بودیم که خاله جون عادله و عم...
16 شهريور 1392

کمکها و شرارتهای ارمیا ....

پسر ناز من چند تا عکس بدون شرح از کارایی که تو دوران جابجایی خونه انجام دادی واست میزارم تا ببینی چه پسر خوب و صبوری بودی .....   خاله جونم وایسین کمکتون کنم.... وای مامان فک کنم قالیشویی فرشا رو تمیز نشسته !!!!                                       باشه بعدا جاروش میکنیم ..... خسته شدم یه کمی قایم شم تو سبد اسباب بازیام .... مامان جون منو ببینین .....             &nbs...
14 شهريور 1392