ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

وروجک کوچولو....

آقا کوچولو دیگه کم کم داری خیلی شرارت میکنی طوریکه از پست بر نمیام . گاهی اوقات اینقد باید دنبالت بدوم که کم میارم . تو بااینکه هنوز راه نمیری اینطوری وای به روزی که راه بری .....  چند روز پیش چون پاهات یه کمی سوخته بود پوشکت نکردیم تا زودتر خوب شی و جنابعالی خونه مامان جون رو سرامیکا دسته گل آب دادی . ما تورو گذاشتیمت تو رورویکت که نیای فضولی و جلو راهتو با تشک و متکا بستیم تا نتونی بیای سمت ما. من و خاله جون المیرا و مامان جون دست به کار شدیم واسه شستشوی زمین یهو دیدم تو چهار دست و پا با سرعت جت خودتو داری میرسونی به ما اینقد تعجب کردیم که تو چجوری اومدی ولی به وروجک بودنت ایمان آوردیم و حسابی خندیدیم و فرصتی نشد واسه عکس گر...
19 تير 1392

سلام

پسر ناز مامان روز شنبه از سفر برگشتیم و دیروز من سر کار بودم و خیلی شلوغ . عصر هم تو خونه با وجود تو گل نازم در حال جمع و جور و تمیزکاری . واسه همین نرسیدم عکسا و خاطرات عروسی رو بزارم و بنویسم . در اولین فرصت میزارم عکساتو گل خشکل من . راستی ارمیا دیشب واسه اولین بار باباتو یه گاز محکم گرفتی طوریکه خون مرده شد دستش ...
17 تير 1392

آخ جون عروسی........

گل نازم 5 شنبه شب نامزدیه مهران جونه  . مام امروز ساعت 2 که من از سر کار برگردم با عمو حسین و مامان جون و خاله جون عادله و الناز میریم تهران واسه عروسی. امشب انشالله خونه خاله جون الناز خواهیم بود عشق من . ایشالله خوش بگذره بهمون و تو نازنین من گرما زده نشی ......                                                             ...
12 تير 1392

مسواک زدن ....

پسر ناز و با هوش مامان دیشب طبق فضولیهای هر روزه رفتی تو آشپزخونه و شروع کردی به بهم ریختن و کنجکاوی!!!! با یه قیف که تو دستت بود و همراه خودت حملش میکردی                                                           و گاهی باهاش صدا در میاوردی و گاهی از توش بیرونو نگاه میکردی و .....          &...
12 تير 1392

خونه محیا ومهدی

پسر ناز من دیروز جمعه بود و صبح من و تو رفتیم خونه مامان جون واسه نهار. ظهر بابا حمیدم اومدن اونجا و تو داشتی نهار میخوردی . مثه همیشه خاله جون المیرا بهت غذا میدادن !!!!! یکم ادا درآوردی و شروع به سرفه های الکی کردی چون قبلا مدام اینکارو واسه توجه بیشتر انجام داده بودی ما خیلی جدی نگرفتیم . همه قربون و صدقت رفتن و توو هم خندیدی. دوباره همین کارو کردی و بابا تورو با هول برت داشتن نکه پریده باشه تو گلوت .... تا برت داشتن یه عالمه بالا آوردی و خودت از ترس رنگت پریده بود. وقتی تموم شد بردمت واسه شستشو که از ترس هق هق میزدی ... الهی فدات شم مامانی..... اینطوری سبک شدی و شروع کردی به شر بازی دوباره و ظهر یه خواب راحت کردی تا 5 عصر.وقتی ب...
8 تير 1392

ویلای طرقبه

عشق کوچیک مامان روز دوشنبه نیمه شعبان بود و تعطیل . واسه همین یکشنبه ظهر تو با مامان جون اینا رفته بودی ویلای دوست عمو میثم . من سر کار بودم با بابا جون و بابا حمید حدود 3 رسیدیم . تو نهارتو خورده بودی مثه هر روز که قبل اومدن من نهار میخوری و حسابی آتیش سوزونده بودی                      و  داشتی تو باغ بازی میکردی با خاله جونات اونام حسابی ازت عکس میگرفتن و خوشحال بودین .      وقتی من اومدم اولش بی محلی کردی چون تو بغل خاله جون عادله بیشتر بهت خوش میگذشت ..... بعده نهار یه کم خوابیدی و وقتی ...
6 تير 1392

بام مشهد

عزیز دلم شنبه شب با بابا و عمو میثم و خاله جونات و مامان جون و بابا جونت رفتیم بام مشهد. متاسفانه ماشین بابا توراه خراب شد و تا رفت درست کرد ما با عمو میثم رفتیم بام. خیلی خوش گذشت .حسابی خلوت بود و ما تونستیم تورو ببریم سمت وسایل بازی و حسابی تاب خوردی و با عمو میثم الکلنگ بازی کردی... بعد با بابا اینا قرار گذاشتیم شلمان و رفتیم تا شام بخوریم که اونجا هم حسابی به جنابعالی خوش گذشت عشق کوچولوی من ..... انتظار ارمیا واسه آوردن غذا.....                   آقا لطفا سریعتر غذای منو بیارین دیگه ......      &nb...
5 تير 1392

نمایشگاه

آقا ارمیا روز 5 شنبه عصر واسه اولین بار خودم بردمت حموم. تا حالا همیشه با مامان جون میرفتی حمام !!!! آخه من میترسیدم ببرمت ولی 5 شنبه چون میخواستیم بریم نماشگاه (برق و صنعت )دیدن غرفه بابا حمید و جنابعالی ظهر پای سفره شیرجه زده بودی تو بشقاب ماکارونی(فیلمش موجوده) و حسابی چرب و چیلی شده بودی و بوی ماکارونی و روغن میدادی  اول خاله جون المیرا ناخوناتو گرفتن                                 و بعد من بردمت  حموم تا وقتی میریم نماشگاه آبروی بابات نره  بعد حسابی خوش ...
1 تير 1392

شادی ارمیا

پسر ناز مامان دو سه روزه که یه سره دلش میخواد برقصه و شاد باشه !!!!! نمیدونم واسه جام جهانیه یا واسه انتخاب شدن آقای دکتر روحانی                                        فک کنم دیدن شادی مردم تو این دو شب رو تو هم تاثیر گذاشته بود پسر نازم. چون هر دوشب ما هم با خاله جونات رفتیم یه دوری بیرون زدیم و شادی مردمو از نزدیک دیدیم. تو هم حسابی آروم بودی و نگاه میکردی......       ...
30 خرداد 1392