ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

آلبوم عکس 3

  پسر نازم بالاخره امروز قسمت شد تا عکسای شما رو که تو نامزدیه مهران جون ازت گرفیم رو بزارم تو دفتر خاطراتت .... ببخش دیر شد مامان جونی .... قبل عروسی و خونه خاله جون الناز...   واستا اول مسواکمو بزنم .... همه دارین آماده میشین پس من چی ؟؟؟؟ عجله نکنینا منم یه عالمه کار دارم واسه آماده شدن خیلی گرمه اول آب بخورم... عمو جون حسین فک میکنی اینجوری قشنگم!!!! اگه شما میگی حتما قشنگ شدم دیگه.... بزار ژست بگیرم واسه عکس....   خستگی ارمیا روز بعد عروسی و شکار لحظه ها توسط عمو جون حسین.... بسه دیگه عمو جون اینقد عکس نگیر بزا تو حال خودم باشم.... &nb...
3 مرداد 1392

تولد امام حسن مجتبی ....

پسر خوبم امروز عید نیمه ماه مبارک رمضان و اولین سالیه که ما تو این ماه خوب و پر برکت 3 نفره هستیم.انشالله به برکت این ماه خدا در فرج صاحب زمان تعجیل فرماید.  (( الهی آمین )) بر ماه تمام ماه رحمت صلوات بر نور جمال حُسن و حکمت صلوات در سفره ی ماه رمضان فیض حَسن بخشیده به عرش و فرش، نعمت، صلوات   ...
2 مرداد 1392

خرابکاری

آقا خشکله چند روزه یاد گرفتی از میز تی وی مامان جون اینا میری بالا و ازونجا میری رو مبل . فسقلی استثنایی با اینکه هنوز تازه 11 ماهته و بدون کمک نمیتونی راه بری ولی شرارتاتو و بالا و پایین رفتنات از مبلا و میزا شروع شده. چون از پله میای پایین فک میکردی از مبل و تختم میتونی ولی بعد از بررسی ارتفاع وقتی دیدی نمیشه مثه پله پایین بیای حالا اول پاهاتو پایین میزاری بعد میشینی البته یه کمی با کمک. کاش بتونم عکس بگیرم و واست بزارم ولی فیلماش موجوده !!!! دیروز وقت زیادی پیش مامان جون و خاله جونت بودی چون من ظهر یه ساعت اومدم خونه و بعد رفتم دندونپزشکی وقتی برگشتم خونه افطار بود و تو خواب بودی . مامان جون واست سیب زمینی سرخ کرده بودن و شما تا ص...
2 مرداد 1392

زیارت امام رضا

یکی یه دونه من دیروز جمعه و دهمین روز ماه مبارک رمضان و وفات حضرت خدیجه بود. 5شنبه واسه افطار رفتیم خونه مادرجون و تو حسابی شرارت کردی و بهت خوش گذشت و همه طبق معمول قربون و صدقت رفتن و تو هم حالی میکردی .... تا حدود ساعت 11:30 اونجا بودیم و تو از ساعت 6:30 که رفتیم تا وقتی برگشتیم با اینکه صبح مامان جون برده بودنت حمام و خسته بودی ولی فقط 5 دقیقه خوابیدی  و تمام مدتیکه خونه پدر جون بودیم یه سره خوردی از زرد آلو و هلو و هندونه و شربت خاکشیر و سوپ و ماکارونی و فرنی و.... هر کی هرچی خورد جنابعالی پایه بودین و حتی شب وقتی اومدیم خونه تازه با بابا نشستی پای خوردن بستنی . به قول عمه جونات با اینهمه شکمویی باید تو مسابقه نی...
29 تير 1392

حسادت ارمیا....

دیروز عصر بعد ازینکه شرارتات تموم شد و پایین و بالا رفتنت از پله آشپزخونه (که بالاخره موفق شدم ازت عکس بگیرم )                                         لازم به تذکره که اونیکه دستشه یه تیکه از پرده اطاقشه که آقا ارمیا جداش کرده به پایان رسید خوابیدی . یه خواب راحت 3 ساعته.   ساعت حدود 7 بیدار شدی و دیدی من پای نوت بوکم بلافاصله هنو چشاتو باز نکرده بودی خودتو رسوندی و شروع کردی به کنجکاوی و شرارت .... ماماخانوم وقتی خودم هستم چرا عکسمو تو کامپیوتر میبینی  حالا وایسا الان backgra...
26 تير 1392

11 ماهگی

  (( هـــــــــــــــ ـــــــــــ ــــــــــــــــ و ر ا ))                                    عشق مامان و بابا امروز    ماهه شد...     کارایی که عزیز دردونه ما تا حالا انجام میده !!!!!!!!!! تا چند ثانیه بدون کمک وامیستی... وقتی ازت کسیو که نیست میپرسیم با علامت دست میگی نیست.... با انگشت اشاره به چیزی اشاره میکنی و نشون میدی...   بعد غذا الهی شکر میگی...   ***البته اینا همش ...
26 تير 1392

یه روز عصر با ارمیا....

نازنینم دیروز طبق معمول از سرکار اومدم و از خونه مامان جون برت داشتم و رفتیم خونه . خیلی خوابت میومد و تا رسیدیم خونه خوابیدی و منم یه کم ی باهات خوابیدم . داشتم افطاری درست میکردم که بابا جون ساعت حدود 4 اومدن و تا صدای درو شنیدی بیدار شدی و رفتی بغل بابا و یه کم باهاش بازی کردی و بعد بابا خوابید(آخه طفلک خیلی خسته بود چند روزه که شبا بخاطر اینکه شبکه بانکو باید تحویل بده تا سحر سر کاره و صبحم دفتره فقط همین چند ساعته تا افطارو وقت خوابیدن داره ) البته اگه شما بزاری!!!! جنابعالی تشریف آوردین تو آشپزخونه و به پر و پای من پیچیدین ..... داشتم کارامو میکردم و تو هی از پشت از پای من میگرفتی و بلند میشدی و هر هر میخندیدی که میتونی منو ن...
25 تير 1392

غرور ارمیا

آقا پسر مامان دیروز وقتی اومدم خونه اول بابا جون اومدن داخل و من پشت سرشون بودم .تو هم تو بغل خاله جون المیرا اومده بودی استقبال ...  بابا جون وارد شدن و خواستن بغلت کنن تو هم با پرویی دستشونو زدی کنار و خودتو انداختی تو بغل من و سرتو گذاشتی رو شونم و حسابی خودتو لوس کردی . هر از گاهی هم به بقیه نگاه میکردی و فخر میفروختی و کلاس میذاشتی که بغل مامانتی عشق من .   مامان جون گفتن باخاله جون الی دعوات شده و حسابی با شیرین کاریات و غرورت خندوندیشون .... مثه اینکه دستتو مدام میکردی تو دهنت و خاله جون میگفتن نکن ارمیا کارت زشته ولی تو بازم تکرار میکردی تا عق زدی . خاله جون دعوات کردن و آهسته زدن پشت دستت و جنابعالی هم...
24 تير 1392

ارمیا شکمو

ناز ناز من از سوم تیر یه مسابقه واسه شما نی نی ها داره برگزار میشه که خیلی از دوستات توش شرکت کردن و من به بعضیاشون رای دادم . ولی من تازه امروز تو رو ثبت نام کردم و هنوز کد نگرفتی . گل نازم نزاری رو حساب تنبلی . متسفانه خیلی سرم شلوغ بود و گرفتار بودم . تا چند روز پیش که خاله جون المیرا این عکسا رو ازت گرفت و تصمیم گرفتیم تا تو مسابقه شرکتت بدیم . ایشالله که رای بیاری عشق من ......   وای من و اینهمه خوشبختی ......   چگده خوشمزه است ...... مرسی مامان جون...... خداروشکر سیر شدم..... ...
20 تير 1392