ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

یه روز عصر با ارمیا....

1392/4/25 12:58
نویسنده : الهام
270 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینم دیروز طبق معمول از سرکار اومدم و از خونه مامان جون برت داشتم و رفتیم خونه . خیلی خوابت میومد و تا رسیدیم خونه خوابیدی و منم یه کم ی باهات خوابیدم . داشتم افطاری درست میکردم که بابا جون ساعت حدود 4 اومدن و تا صدای درو شنیدی بیدار شدی و رفتی بغل بابا و یه کم باهاش بازی کردی و بعد بابا خوابید(آخه طفلک خیلی خسته بود چند روزه که شبا بخاطر اینکه شبکه بانکو باید تحویل بده تا سحر سر کاره و صبحم دفتره فقط همین چند ساعته تا افطارو وقت خوابیدن داره ) البته اگه شما بزاری!!!!منتظر

جنابعالی تشریف آوردین تو آشپزخونه و به پر و پای من پیچیدین .....

داشتم کارامو میکردم و تو هی از پشت از پای من میگرفتی و بلند میشدی و هر هر میخندیدی که میتونی منو نزدیکنر ببینی و منم از پشت دستتو میگرفتم میشوندمت تا نخوری زمین .

یه کم فضولی کردی و بعد شروع کردی به نق زدن. گفتی ماما ب ب (مامانی به به).

یه قاچ هندونه واست آوردم و تو اینقد هول بودی که ه ه میکردی واسه سریعتر خوردنش (آخه هندونه خیلی دوست داری گل من)

دیروز واسه اولین بار چنگالو از من میگرفتی وخودت هندونتو میخوردی و میدادی به من تا 2باره شارژش کنم ....

 

   

                             

بعد خوردن هندونت دوباره اومدی آشپزخونه و ب ب کردی .یه قاچ سیب ریز کردم و گذاشتم جلوت و آروم شدی و کم کم شروع کردی به خوردن تا تموم شد.خدا روشکر کار منم تموم شده بود و دیگه کاری تو آشپزخونه نداشتم...

ازونجایی که خداروشکر خیلی مراقب خودت هستی تا دیروز وقتی رو تخت بودی یا به پله میرسیدی که ارتفاع داشت خودتو پرت نمیکردی و همه راهارو تست میکردی واسه پایین اومدن بدون ضربه و درد ولی نمیشد و همون جا میموندی تا بیاریمت پایین....

واسه همین دیروز موفق شدی بدون کمک و با راهی که خودت پیدا کردی آهسته از پله آشپزخونه پایین بیای و وقتی اومدی پایین خودت تعجب کردی واسه خودت دست زدی و چندین بار اینکارو تکرار کردی که من کلافه شدم.

 صدات زدم تا عمو پورنگ ببینی و تو اومدی تا عمو پورنگ کارتون داد شما رفتی سمت بوفه و شروع کردی به شیرین کاری و بووووووو کردن و کثیف کردن شیشه که روزی هزار بار تمیزش میکنم.....

     

                                              

دوباره عمو پورنگ شروع شد و صدات زدم چون نمیخواستی از بازیت دست بکشی با عصبانیت به من نگاه کردی و به بازیت ادامه دادی و با نهایت زرنگی پورنگو از تو آیینه بوفه میدیدی و باهاشون دست میزدی ...

                                              

اینم یکی دیگه از کشفیات جنابعالیه آقای فهمیده .....

وقتی حوصلت ازین بازی سر رفت اومدی سراغ کنترلا و از رو مبل برشون داشتی و هی میذاشتی رو مبل پا میشدی بر میداشتی و مینداختیشون رو زمین و با یه دست خودتواز مبل میگرفتی و خم میشدی تا کنترل و مسواک بازیتو برداری و بزاری رو مبل بدون اینکه بشینی و زمین بخوری عشق کوچیک من....

                     

 

   ارمیا تو یه استثنایی پسرم . خدا رو هزار بار شکر که تو رو دارم کوچیکچه....قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مونا
26 تیر 92 0:50
slm mrc az huzuret shadihaye mn kam nis mese umadan u بچه ها نعمت هایی هستن که شکر کافی نیست باید...
مامان عرفان
26 تیر 92 10:10
هزاران آفرين به اين پسمل باهوش و استثنائي .


مرسی عزیزم . خدا عرفان نازو واسه شما ببخشه ....
فاطمه مامان وانیا
4 مرداد 92 12:44
لطفا به وبلاگ من سر بزنید، اگه از نی نی شکموی من خوشتون اومد بهش رای بدید
کدش 795 هست که باید به 20008080200 ارسال بشه
با تشکر


راستی پسملتون یه خاله المیرا داره؟



بله عزیزم.چطور؟
فاطمه مامان وانیا
6 مرداد 92 23:54
ینی من دوست خاله المیرام؟ خاله المیرا فارغ التحصیل جهاد دانشگاهی مشهده؟