یه روز عصر با ارمیا....
نازنینم دیروز طبق معمول از سرکار اومدم و از خونه مامان جون برت داشتم و رفتیم خونه . خیلی خوابت میومد و تا رسیدیم خونه خوابیدی و منم یه کم ی باهات خوابیدم . داشتم افطاری درست میکردم که بابا جون ساعت حدود 4 اومدن و تا صدای درو شنیدی بیدار شدی و رفتی بغل بابا و یه کم باهاش بازی کردی و بعد بابا خوابید(آخه طفلک خیلی خسته بود چند روزه که شبا بخاطر اینکه شبکه بانکو باید تحویل بده تا سحر سر کاره و صبحم دفتره فقط همین چند ساعته تا افطارو وقت خوابیدن داره ) البته اگه شما بزاری!!!!
جنابعالی تشریف آوردین تو آشپزخونه و به پر و پای من پیچیدین .....
داشتم کارامو میکردم و تو هی از پشت از پای من میگرفتی و بلند میشدی و هر هر میخندیدی که میتونی منو نزدیکنر ببینی و منم از پشت دستتو میگرفتم میشوندمت تا نخوری زمین .
یه کم فضولی کردی و بعد شروع کردی به نق زدن. گفتی ماما ب ب (مامانی به به).
یه قاچ هندونه واست آوردم و تو اینقد هول بودی که ه ه میکردی واسه سریعتر خوردنش (آخه هندونه خیلی دوست داری گل من)
دیروز واسه اولین بار چنگالو از من میگرفتی وخودت هندونتو میخوردی و میدادی به من تا 2باره شارژش کنم ....
بعد خوردن هندونت دوباره اومدی آشپزخونه و ب ب کردی .یه قاچ سیب ریز کردم و گذاشتم جلوت و آروم شدی و کم کم شروع کردی به خوردن تا تموم شد.خدا روشکر کار منم تموم شده بود و دیگه کاری تو آشپزخونه نداشتم...
ازونجایی که خداروشکر خیلی مراقب خودت هستی تا دیروز وقتی رو تخت بودی یا به پله میرسیدی که ارتفاع داشت خودتو پرت نمیکردی و همه راهارو تست میکردی واسه پایین اومدن بدون ضربه و درد ولی نمیشد و همون جا میموندی تا بیاریمت پایین....
واسه همین دیروز موفق شدی بدون کمک و با راهی که خودت پیدا کردی آهسته از پله آشپزخونه پایین بیای و وقتی اومدی پایین خودت تعجب کردی واسه خودت دست زدی و چندین بار اینکارو تکرار کردی که من کلافه شدم.
صدات زدم تا عمو پورنگ ببینی و تو اومدی تا عمو پورنگ کارتون داد شما رفتی سمت بوفه و شروع کردی به شیرین کاری و بووووووو کردن و کثیف کردن شیشه که روزی هزار بار تمیزش میکنم.....
دوباره عمو پورنگ شروع شد و صدات زدم چون نمیخواستی از بازیت دست بکشی با عصبانیت به من نگاه کردی و به بازیت ادامه دادی و با نهایت زرنگی پورنگو از تو آیینه بوفه میدیدی و باهاشون دست میزدی ...
اینم یکی دیگه از کشفیات جنابعالیه آقای فهمیده .....
وقتی حوصلت ازین بازی سر رفت اومدی سراغ کنترلا و از رو مبل برشون داشتی و هی میذاشتی رو مبل پا میشدی بر میداشتی و مینداختیشون رو زمین و با یه دست خودتواز مبل میگرفتی و خم میشدی تا کنترل و مسواک بازیتو برداری و بزاری رو مبل بدون اینکه بشینی و زمین بخوری عشق کوچیک من....
ارمیا تو یه استثنایی پسرم . خدا رو هزار بار شکر که تو رو دارم کوچیکچه....