خونه مادر جون.....
عزیز دردونه مامان دیروز صبح که شنبه بود بابا حمید گفتن نمیرن سر کار و میخوان برن رضا شهر سمت خونه مادر جون و خواستن تو رو هم با خودشون ببرن .
منم وسایلتو آماده کردم و با بابا رفتی خونه مادر جون و من رفتم سرکار. حدود ساعت 9:30 تو راه دفتر بودم که مامان جون هراسون ز زدن الی کجایی؟ چرا ارمیا رو نیاوردی ؟
منم بهشون گفتم امروز ارمیا رفته خونه اون یکی مادر جونش.
تا ظهر سرم شلوغ بود و ز نزدم بهت البته طبق معمول هر روز.
ساعت حدود 2 اومدم پیش شما و بابا حمید و دیدم شما بغل عمو جون محمد( یا بقول خودشون هم روزی) جلو در هستین و مثه اینکه قرار بود برین دنبال عسل جون و عمه جون نعیمه واسه نهار.
وقتی رسیدم بغلت کردم و یه عالمه بوسیدمت و با هم رفتیم تو خونه مادر جون.
با استقبال همه روبرو شدم و فهمیدم که چون شاهزاده کوچولوی ما صب سرزده رفته خونه مادرجون اونام از ذوقشون ز زده بودن همه بچه ها واسه نهار بیان اونجا تا جنابعالی تنها نباشی.
مهلا جون و مهسا جون و سپیده جون و عمه جون راضی همه اونجا بودن.
من که رسیدم مادر جون واسم سریع شربت خنک آوردن و تو تا دیدی عمه جون راضی دارن میرن بیرون خواستی باهاشون بری ولی خودت پشیمون شدی ....
با هم رفتیم تو آشپزخونه که بابت زحمتای شما از مادر جون تشکر کنیم که تو چشت به قابلمه غذا افتاد و شروع کردی به داد زدن اینکه گرسنه ای.
مادر جون گفتن واست هم آبگوشت گذاشتن و هم پلو. منم گفتم آبگوشتو بیشتر دوست داری ....
اومدیم تا غذاتو آماده کنیم که تو مثه همیشه هن هن میکردی واسه زودتر خوردنش.
وقتی داشتی غذا میخوردی عمه جون راضی یه عالمه ازت تعریف کردن که چه پسر خوب و فهمیده ای بودی و به حرف گوش کردی و اذیت نکردی فقط طبق معمول یه کم شرارت.
بعد نهار خیلی خوابت میومد ولی دوست نداشتی بخوابی بابا حمید گفتن بریم خونه تا بخوابه .
تو راه خوابیدی (عملا بیهوش شدی ) و رسیدیم خونه حدو ساعت 3:45 و تو تا ساعت 6:45 خواب بودی ....
اینقد از صب آتیش سوزونده بودی که بیهوش شده بودی فسقلی....
شبم حدود ساعت 8 با بابا جونت رفتین خرید میوه و...
وقتی برگشتین مامان جون و خاله جون الناز و المیرا و عمو جون میثم اومدن دیدن کوچولوی ما چون از روز قبل ندیده بودنش و بدجور دلتنگش بودن....
((ارمیا تو همه زندگی مایی))