ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

خونه مادر جون.....

1392/6/24 11:01
نویسنده : الهام
324 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دردونه مامان دیروز صبح که شنبه بود بابا حمید گفتن نمیرن سر کار و میخوان برن رضا شهر سمت خونه مادر جون و خواستن تو رو هم با خودشون ببرن .قلب

منم وسایلتو آماده کردم و با بابا رفتی خونه مادر جون و من رفتم سرکار. حدود ساعت 9:30 تو راه دفتر بودم که مامان جون هراسونبه من زنگ بزن ز زدن الی کجایی؟ چرا ارمیا رو نیاوردی ؟

منم بهشون گفتم امروز ارمیا رفته خونه اون یکی مادر جونش.بغل

تا ظهر سرم شلوغ بودآخ و ز نزدم بهت البته طبق معمول هر روز.

ساعت حدود 2 اومدم پیش شما و بابا حمید و دیدم شما بغل عمو جون محمد( یا بقول خودشون هم روزی) جلو در هستین و مثه اینکه قرار بود برین دنبال عسل جون و عمه جون نعیمه  واسه نهار.

وقتی رسیدم بغلت کردم و یه عالمه بوسیدمتماچماچ و با هم رفتیم تو خونه مادر جون.

با استقبال همه روبرو شدم و فهمیدم که چون شاهزاده کوچولوی ما صب سرزده رفته خونه مادرجون اونام از ذوقشون ز زده بودن همه بچه ها واسه نهار بیان اونجا تا جنابعالی تنها نباشی.هوراهورا

مهلا جون و مهسا جون و سپیده جون و عمه جون راضی همه اونجا بودن.مژهچشمک

من که رسیدم مادر جون واسم سریع شربت خنک آوردنزبانخجالت و تو تا دیدی عمه جون راضی دارن میرن بیرون خواستی باهاشون بری ولی خودت پشیمون شدی ....متفکر

با هم رفتیم تو آشپزخونه که بابت زحمتای شما از مادر جون تشکر کنیم که تو چشت به قابلمه غذا افتاد و شروع کردی به داد زدن اینکه گرسنه ای.قهقهه

مادر جون گفتن واست هم آبگوشت گذاشتن و هم پلو. منم گفتم آبگوشتو بیشتر دوست داری ....

اومدیم تا غذاتو آماده کنیم که تو مثه همیشه هن هن میکردی واسه زودتر خوردنش.

وقتی داشتی غذا میخوردی عمه جون راضی یه عالمه ازت تعریف کردنلبخند که چه پسر خوب و فهمیده ای بودی و به حرف گوش کردی و اذیت نکردی تشویقفقط طبق معمول یه کم شرارت.زبان

بعد نهار خیلی خوابت میومدخواب ولی دوست نداشتی بخوابی بابا حمید گفتن بریم خونه تا بخوابه .

تو راه خوابیدی (عملا بیهوش شدی ) و رسیدیم خونه حدو ساعت 3:45 و تو تا ساعت 6:45 خواب بودی ....

اینقد از صب آتیش سوزونده بودی که بیهوش شده بودی فسقلی....

شبم حدود ساعت 8 با بابا جونت رفتین خرید میوه و...

وقتی برگشتین مامان جون و خاله جون الناز و المیرا و عمو جون میثم اومدن دیدن کوچولوی ما چون از روز قبل ندیده بودنش و بدجور دلتنگش بودن....

 

((ارمیا تو همه زندگی مایی))

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)