آستانه تولد ....
عشق من سال پیش مثه این روزا همه روز شماریه اومدن مسافر کوچولوی ما رو میکردن .
9 ماه با درد و سختی داشت تموم میشد و خوشحالیه تموم شدن این دوران پر درد و استرس و از همه مهمتر خوشحالی و وجد اومدن یه فرشته آسمونی به زندگیمون و تغییری که بعد اومدن شما تو زندگیه ما میتونست ایجاد بشه .
حتی فکر کردن به اینکه دارم مامان میشم و از 26 شهریور به بعد میشیم یه خونواده 3 نفره برام غیر قابل باور بود.
9 ماه گذشت با بیخوابی ولی اشتیاق داشتن تو بهم تحمل سختیای این 9 ماهو میداد مخصوصا از ماه 4 به بعد که وجودتو تو خودم احساس میکردم ....
پارسال مثه امروز بابا حمید رفت شهرستان واسه انجام کارای شبکه بانک و من رفتم خونه مامان جون و تا روزی که باید میرفتیم بیمارستان که بابا حمید ساعت 5 صبح اومد دنبالمون و طفلکی خودش ساعت 3 از شهرستان تازه رسیده بود.
پسرم :
یک بهار و یک تابستان و یک پاییز و یک زمستان را در آستانه گذراندنی ....
ازین به بعد همه چیز این جهان تکراریست ....
...جز مهربانی...