ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

خاطرات روز تولد ارمیا....

1392/6/21 12:29
نویسنده : الهام
334 بازدید
اشتراک گذاری

روز یکشنبه 26 شهریور که ساعت 5:30 دقیقه صبح با مامان جون و خاله جون الناز و المیرا با بابا جون حمید آماده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان سینا . به محض اینکه رسیدیم منو راهنمایی کردن به بخش زایمان و بابا جون و مامان جون اینا با من خداحافظی کردن . وقتی وارد بخش زنان و اطاق آماده شدن واسه عمل سزارین شدم حس غریبی داشتم همراه با ترس .

وقتی رفتم داخل اطاق انتظار دیدم حداقل 10 تا خانم دیگه اونجان با دیدن اونا قوت قلب گرفتم . یه کم که گذشت یه خانم پرستار مهربون اومد و آمادمون کرد واسه انتقال به اطاق عمل  هرچی به زمان موعود نزدیکتر میشدیم استرس و ترسم بیشتر میشد.

همون پرستار مهربونه که داشت آمادمون میکرد اومد و پرسید فسقلیت پسره یا دختر منم گفتم پسر گفت اسمش گفتم ارمیا و....

بعد منو راهنمایی کردن سمت اطاق عمل . تا از اطاق انتظار اومدم بیرون یه خانم پرسید خانم غفاریان شمایید گفتم آره .گفت من فیلمبردارتونم.... فهمیدم بابا حمید خواسته تا از دنیا اومدن مسافر کوچولومون فیلمبرداری شه .

اون خانم همراه من اومد تو اطاق زایمان و وقتی روتخت دراز کشیدم و داشتن منو آماده میکردن یه آقای دکتر واسه بیهوشی اومدن رو سرم و پرسیدن بچه چندمته گفتم اول پرسیدن دکترت کیه گفتم شیبانی و دیگه چیزی نفهمیدم ....

چشامو که باز کردم تو اطاق ریکاوری بودم و ساعت حدود 8:30 . خیلی سردم بود و صداهای اطراف داشت دیوونم میکرد و اینقد کمر درد داشتم که احساس کردم فلج شدم. پرستارو صدا زدم و با استرس پرسیدم بچم سالمه . خانومه گفت آره یه پسر نازو شیطون .

من خندیدم و دردام یادم رفت ....

حدود نیم ساعت تو ریکاوری بعد بهوش اومدن بودم دیدم منتقل نمیشم تو بخش پرسیدم چرا منو منتقل نمیکنین گفتن خانوم اطاقای خصوصیمون هنوز خالی نشده باید باشی تا خالی شه .

تو مدتی که من تو اطاق عمل بودم بابا جون حمید دنبال کارای بیمارستان و گرفتن اطاق و... بود و مامان جون و مادر جون همراه خاله جونات نشسته بودن تو راهرو و همه حواسشون به lcd  بود تا مراحل عمل و بهوش اومدن منو ببینن.

قبل ازینکه منو بیارن شاهزاده کوچولومونو برده بودن به مادر جون و مامان جون و بابا حمید و خاله هاش نشون داده بودن و اونام اشک شوق ریخته بودن و حسابی قربون و صدقه شما رفته بودن از همون لحظه نخست . حالا تو فیلمش میتونی ببینی عزیزتر از جانم....

حدود 9 منو منتقل کردن تو بخش با یه عالمه درد . گذاشتنم رو تخت و بعد از چند لحظه عروسک کوچولومو بهم نشون دادن و خواستن بهت شیر بدم .

ارمیا اون لحظه قشنگترین لحظه زندگیم بود وقتی بغلت کردم نمیدونی چه احساسی داشتم . یادمه اشکم ناخودآگاه ریخت ....

حدود یه رب گذشت که مادرجون که همراه بابا حمید پایی بودن با گل و شیرینی اومدن تو اطاق و منو بوسیدن و بهم تبریک گفتن . بعد من از بابا خواستم تا مادر جونو ببرن خونه چون خسته شده بودن .

وقتی رفتن یادم اومد خاله جوناتم نیست بعد مامان جون گفتن با خاله جون سمیرا که اونم از صب اومده بوده بیمارستان رفتن پایین یه چیزی بخورن بعد اینکه ارمیا رو دیدن و از سلامت تو مطمین شدن.

حدود ساعت 10:30 عمه جون راضی و نعیمه جون اومدن. یه عالمه تبریک و قربون صدقه پرنس کوچولوی ما شدن .بعدم به مامان جون گفتن تخت ارمیا رو از جلو در بردارین تا هرکی میاد اول این فنچو نبینه تا چش نخوره .

آخه کوچولوی کنجکاو من تو از همون لحظه اول چشات باز بود و همش اطرافو نگاه میکردی ....

عصر بابا جون و خاله جونات با عمو جون حسین وخاله جون طاهره و خاله اعظم و خانم دایی فرزانه با بچه ها اومدن دیدن ما. و شبم حدود ساعت 10:45 عمه جون مرضی و فرزانه جون و سپیده جون همراه نعیمه جون و مادر جون و عسل کوچولو اومدن ولی چون دیروقت بود 2 نفر 2 نفر اومدن بالا و حسابی تو رو بوسیدن و به من تبریک گفتن.

بابا حمیدم که شب قبلتازه از شهرستان رسیده بود و عصر به اصرار من رفته بود خونه استراحت کنه حدود ساعت 2 صبح بود که اومد بیمارستان و تا 4 اونجا بود.

بعد رفت و ساعت 9 صبح واسه ترخیص من با خاله الناز اومدن دنبال من و شما و مامان جون.

ساعت حدود 11 مرخص شدیم و رفتیم سمت خونه . اونجا پدر جون گوسفند فرستاده بودن واسه عقیقه شدن شما و گوسفند قربونی شد و ما از رو خونش رد شدیم و مادر جون واسمون نهار پخته بودن و فرستاده بودن و از عصر به بعدم مهمون بازی و ....

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان یاسین
24 شهریور 92 13:56
فقط خاطره ها میمونه


وای گفتی ....
ایشالله همیشه باشن ....