حج واجب ....
.... پسرکم .... این روزا در آستانه تولدتیم و فردا انشالله 2 ساله میشی و وارد یه برهه جدید از زندگی .... دیشب خونه پدر جون و مادر جون بودیم و یه عالمه مهمون داشتن . آخه عازم مکه بون واسه حج واجب (خوش به حالشون ) از ساعت 8 شب که رسیدیم تا ساعت 2:30 دقیقه بامداد شما با محیا و امیر حسین و سامان و عسل و مارال یه سره در حال بازی بودی و اصلا قصد خواب نداشتی در حدی که حتی شام به زور خوردی آخه فک میکردی از قافله بازی جا میمونی مامان جون . بالاخره ساعت حد 3 صبح تو خیابون جلو خونه مادر جون اینا رو شونه بابا جون حمید خوابیدی و حتی وقتی رفتیم فرودگاه واسه بدرقه هم بیدار نشدی و متاسفانه من مجبور شدم همونجا تو ما...