ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

واژه های دلبرانه ....

الهی فدای حرف زدنای قشنگت بشه مامان گل پسرم ...   عاشق مدل تلفظ کلماتتم با زبون شیرین خودت .... 1- جدیدا یاد گرفتی وقتی یه چیزی بهت میگیم و بعدش میگیم باشه ارمیا شمام اینقد قشنگ میگی باششه(باشه) که باید حسابی چلوندت ولی بقول بابا حمید فقط میگی باشه و عمل نمیکنی !!!!! 2- وقتی یه چیزی رو خودت یا کسی میندازه رو زمین و میخوای بگی افتاد میگی انداخ(یعنی انداخت) 3- صدای یه حیوونایی مثه پیشی و هاپو و ببعی رو اینقد قشنگ در میاری که دلم میخواد لباتو گاز بگیرم ... شعر ببعی میگه بع بع رو هم میخونی 4- ماهی رو تو حیوونا خیلی دوست داری و وقتی مورچه رو هم رو زمین میبینی ...
8 خرداد 1393

عکسای گرگان ....

آخ جون یه عالمه عکس از سفر به گرگان .....   شیروان پارک شیر کوه ساعت حدود 2 بعد از ظهر تاریخ 93/02/23 بجنورد  بابا امان ساعت حدود 4:30 بعد از ظهر تاریخ 93/02/23   مسیر دشت به سمت گرگان (جنگل گلستان) ساعت حدود 10 صبح تاریخ 93/02/24 گرگان ساعت حدود 12 ظهر تاریخ 93/02/24 بین گرگان و کردکوی (امامزاده ...) ساعت حدود 2 بعد از ظهر تاریخ 93/02/24 گرگان(آبشار زیارت) ساعت حدود 11 ظهر تاریخ 93/02/25 گرگان روستای زیارت ساعت حدود 2 بعد از ظهر تاریخ 93/02/25 دریای بابل...
4 خرداد 1393

سفرنامه گرگان ....

  نیاز به کسی دارم که راه را نشانم دهد... تنبیه ام کند .... تشویقم کند .... نه به حق قدرتی که دارد!!!!! بلکه به اقتدارش .... من پدرم را میخواهم !!!! بابا جونم روزتون مبارک و امیدوارم 120 ساله بشین و سایتون رو سر من و مامانم   روز 3 شنبه 23 اردیبهشت مصادف بود با تولد حضرت علی و روز مرد که صبح همون روز ما عازم سفر بودیم و روز یه شنبه 28 اردیبهشت برگشتیم ..... ارمیا جونم تو این سفر که بخاطر تحقیق از خواستگار عمه جون فاطمه رفته بودیم گرگان .مادر جون و عمه جون نعیمه و فاطمه و فرزانه جون و عسل و عمو محسنم بودن و خیلی خوش گذشت .... روز سه شن...
3 خرداد 1393

20 ماهگی

20 ماهگیت مبارک عزیز دردونه " /> این مطلب و من (خاله المیرا) واست می نویسم چون شما رفتین مسافرت  و امروز ساعت 8 صبح شما 20 ماه شدی عزیزدلم... انشاالله که همیشه سالم و سلامت باشی  و در کنار مامان و بابای مهربونت باشی.... وااااای ارمیا نمی دونی چقدر دلم واست تنگ شده ، واسه اینکه هر روز صبح بیای خونه مون با هم بازی کنیم من و قلقلک بدی ، رو مبل ها راه بری ، دلم تنگ شده واسه آده (خاله)  گفتنت  واسه حرفای شیرینت مخصوصا واسه نوچ گفتنت که با اون لبای نازت دل آدم و میبری....خلاصه که دلم واسه  ثانیه ثانیه ی کنارت بودن بی نهایت تنگ شده دیروز یکم باهات تلفنی صحبت کردم انقدر قشنگ حرف زدی که دل من و مام...
27 ارديبهشت 1393

آتلیه گردو ....

          پسر نازدونه من الان 1 سال و تقریبا 8 ماهته و دومین باریه که بردمت آتلیه . دلیل اینهمه عکسی که ازت میگیریم فقط ثبت خاطرات لحظه به لحظته عزیزکم.... بزرگترین آرزوی من و بابا حمید رفاه هر چه بیشتر شماست دلبرکم.... این چند تا عکس از تقریبا فک کنم حدود 200 تا عکس انتخاب شده واسه چاپ ولی بقیه عکسیتو رو فلش گرفتم و تو هر پستت یکیشو میزارم تا بقیه فیگوراتو ببینی فسقلیه قرتی ..... ...
21 ارديبهشت 1393

پیشرفتهای جدید ....

پسر مودب مامان روزا که تا ظهر خونه مامان جونی صبح که میرسی حدود یه ربع تا بیست دقیقه بعد از رسیدنت میخوابی و حدود 11 که بیدار میشی مامان جون میبرنت با دوچرخت بیرون و یه دوری میزنی و دوباره برمیگردی خونه و خاله جون المیرا باهات کلنجار میرن و بازی و کل کل و کلاس تربیت و ادب .... 1- تشکر کردن ارمیا : دستای نازتو میزاری رو شکمت و تا کمر خم میشی و میگی میسی اینجوری از لطف دیگران تشکر میکنی 2- وقتی کسی صدات میزنه میگی هوم و وقتی میگیم هوم نه بله میگی به له (فونت گفتنت با بخش کردن خیلی قشنگه) 3- وقتی بهت میگم فلان کارو نکن بگو چشم اینقد قشنگ لباتو غ...
20 ارديبهشت 1393

اتفاق بد ....

یکی یه دونه مامان چند روز پیش ظهر که رفتیم تو اطاق تا بخوابونمت طبق معمول هر روز شروع کردی به شرارت و بازی .... از رو تخت رفتی رو یخچال و هی برقا رو خاموش و روشن میکردی و برمیگشتی به چراغا نگاه میکردی و میخندیدی... وقتی برق حمامو روشن کردی خودتو خم کردی ببینی روشن شده یانه !!!! که متاسفانه پات سر خورد و از رو یخچال افتادی زمین و سرت خورد به زمین ... نمیدونی چجوری از جام پریدم و بابا حمیدم با چه حالی از خواب پریدن و دویدیم سمتت و من بغلت کردم و شروع کردم به ناز کردنت و چک کردن سرت تا ببینم چیزیت نشده ... ولی خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده بود و تا چند روز بعدش مدام چکت میکردم از نظر هوش و میزان خوابت تا خدای...
20 ارديبهشت 1393

دوستت دارم ....

تنها خداست که از نگاه تو زیباترست   من عشق را در تو...تو را در دل...دل را در موقع تپیدن...و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم ...!   من غم را در سکوت...سکوت را در شب....شب را در بستر....و بستر را برای نگریستن به تو دوست دارم ...!   من بهار را به خاطر شکوفه هایش...زندگی را به خاطر زیبایی اش...و زیباییش را به خاطر تو دوست دارم ...   من دنیا را به خاطر خدایش...خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم ..!   من تو را دوست دارم چون وجود من به تو وابسته است.. زندگی زیباست به خاطر بودن و برای تو ماندن ..   به عشق عاش...
16 ارديبهشت 1393

مسابقه دو ....

پسر همیشه برنده من دیروز عصر رفتیم نمایشگاه پیوند ایرانی که اولین بار بود تو مشهد راه افتاده بود . بد نبود و واسه زوجهای جوون خیلی کارامد بود. من و شما و مامان جون تو محوطه بیرون بودیم تا شما بازی کنی و خاله جون المیرا و زهرا جون رفتن واسه گشتم تو نمایشگاه ....   در بدو ورود به نمایشگاه یه مسابقه دو گذاشتی با خاله جون الی .... خاله : ارمیا بریم .... ارمیا : ی دو د (یک دو سه) ارمیا : خاله حالا بدو .... مسیر مسابقه خط سفید بود و ارمیا کاملا رعایت کرد و برنده شد اینم ارمیای برنده در حال استراحت و خوردن بستنی که جایزه برنده شدنش بود &n...
13 ارديبهشت 1393