اتفاق بد ....
یکی یه دونه مامان
چند روز پیش ظهر که رفتیم تو اطاق تا بخوابونمت طبق معمول هر روز شروع کردی به شرارت و بازی ....
از رو تخت رفتی رو یخچال و هی برقا رو خاموش و روشن میکردی و برمیگشتی به چراغا نگاه میکردی و میخندیدی...
وقتی برق حمامو روشن کردی خودتو خم کردی ببینی روشن شده یانه !!!! که متاسفانه پات سر خورد و از رو یخچال افتادی زمین و سرت خورد به زمین ... نمیدونی چجوری از جام پریدم و بابا حمیدم با چه حالی از خواب پریدن و دویدیم سمتت و من بغلت کردم و شروع کردم به ناز کردنت و چک کردن سرت تا ببینم چیزیت نشده ...
ولی خدا رو شکر اتفاقی نیفتاده بود و تا چند روز بعدش مدام چکت میکردم از نظر هوش و میزان خوابت تا خدایی نکرده ضربه ای که به سرت خورده باعث مشکلی نشده باشه و خدا رو بابا لطفش هزاران بار شکر کردم و به این جمله که خدا بچه ها رو حفظ میکنه و نگهدارشونه ایمان آوردم و ازون روز حتی یه لحظه هم ازت غفلت نمیکنم کوچولوی شیطون ....
راستی شب جمعه خونه عمه جون نعیمه بودیم واسه دورونه ماهانمون . یه عالمه با عسل و محیا و ابوالفضل و نازنین بازی کردی و اینقد خسته شده بودی که خودت خواستی دیگه بریم خونمون و تا رسیدیم خونه بدون اذیت خوابیدی ....