ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

ارمیا و عمو میثم ....

1393/6/4 11:07
نویسنده : الهام
313 بازدید
اشتراک گذاری

.... پسر نازنینم ....

خاله جون الناز روز اول شهریور یه عمل کوچولو داشتن و بخاطرش دو شب بیمارستان بودن و این دوشب به اصرار بابا حمید عمو میثم مهمون ما بود و شما حسابی خوشحال بودی ... اینقد اذیتش میکردی که وقتی میخواستی بخوابی خودت بیهوش میشدی از خستگی ...

آخه عمو میثم با اینکه این دو روز طفلی از صب تا شب درگیر کارای خاله و بیمارستان بود ولی ازونجایی که خیلی شما رو دوست داره با اون همه خستگی وقتی میومد خونه ما شروع میکرد با شما به بازی و شرارت و سرگرمت میکرد . در حدی که اسم عم میثم (عمو میثم ) از زبونت نمیفته ...تا یکیو از پشت میبینی بلا فاصله میگی عم میثمه ؟؟؟زیبا تا صدای زنگ در یا زنگ تلفن در میاد بلافاصله و با هیجان میپرسی عم میثمه ؟؟؟؟

حتی از سر کوچه خونه مامان جون اینام وقتی وارد میشیم چون منطقه کاملا واست آشناست تا ازت میپرسم ارمیا اینجا کجاست ؟ میگی حونه (خونه ) ... من میگم خونه کی مامان جون ؟ میگی عم میثم و اگه در اوج خواب آلودگی و خستگی هم باشی پا میشی میایستی و هیجان زیادی واسه داخل خونه رفتن داری ...

 

دو تا خاطره جالب از خودت واست میگم تا وقتی بزرگ شدی و خوندی از خنده ریسه بری فسقلی ....

بابا حمید هفته گذشته واسه اجرای پروژه بجنورد بودن و وقتی اومدن خونه ساعت 2 صبح روز 2 شنبه بود که شما خواب بودی و صبح من شما رو بردم خونه مامان جون و ظهر که اومدیم تازه بابا رو دیدی . متاسفانه بابا مریض بودن و در حال ناله . شما رو بوسید و بعد گذاشتت زمین و نشست رو مبل و گفت آخ مادر ... چون هر بار بابا حمید میگن آخ مادر دنبالش میگن مردم (آخ مادر مردم)  ولی اینبار فقط گفت آخ مادر و ادامه نداد و سرشو گذاشت رو مبل تو همین بین شما که در حال بازی بودی بلافاصله سرتو گردوندی سمت بابا و با تعجب گفتی مردی ؟؟؟؟تعجب

روز 2 شنبه خانوم اقتداری واسه نظافت خونه ما بودن . از صبح که مدام از من میپرسیدی حانومه ؟ (خانومه ؟)

چون میدیدی دارن تمیز کاری میکنن میپرسیدی تمس؟ (تمیز؟) و من میگفتم آره مامانی خانوم دارن تمیز میکنن بگو مرسی ... شمام میرفتی سمتشون و میگفتی مسی مننونم (مرسی . ممنونم)

ظهر وقت نهار واسه ایشون که غذا کشیدم گفتن ممنون کافیه بعد شما رو کردی به خانوم و گفتی بخور بخور و اشاره کردی به غذا و گفتی هست بخور ... اینقد که اون بنده خدا حسابی قربون و صدقت رفتن و گفتن مرسی پسر باادب . سیر شدم

نازدونه من مدتیه که به من و بابا حمید مامان جون و بابا جون میگی و اینقد این کلمت دلنشینه که دلم میخواد بخورمت درسته فسقلی ...

عکسا تو ادامه مطلب

 

از وقتی داروهای دکتر جاودانی رو استفاده میکنی خیلی آروم شدی و گاها بعد از ظهرا بازیای آروم انجام میدی مثه اینا ....

پسر نازم متاسفانه از روز 2شنبه عصر یه خورده تب داشتی و شبش خیلی تشدید شد دیروز عصر بردمت دکتر و بهت دارو داد و تو همین دوروز هر چی وزن گرفته بودی متاسفانه کم شد ولی دکتر فرمودن ایرادی نیست بعد از خوب شدنش دوباره داروهای اشتهاشو شروع کن و نگران نباش ....

تازه داشتی یه خورده جون میگرفتی که اینجوری شد!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان گل پسر
6 شهریور 93 15:06
هزار ماشاالله ارمیا جون.. ایشاالله حال خاله جون خیلی زود خوب بشه.. الهام جون لطفا آدرس دکتر جاودانی رو بهم بده، آخه ساتیار بعد از اون مریضی اسهال، سرماخورد و خیلی ضعیف شده.. خواستم ببرمش پیش دکتر ساغر یزدانی ولی با خودم گفتم شاید دکتر جاودانی واردتر باشه.. راستی ، دکتر جاودانی متخصص کودکه یا متخصص تغذیه؟ ممنونم عزیزم..
مامان ارمیا تپلی
8 شهریور 93 1:19
سلام عزیزم ماشاالله چه پسر با ادب و شیرین زبونی مامان الهام عزیز تو پست قبل برات کامنت گذاشتم ولی تو لیست کامنتا نیست میخاستم ببینم ارسال شده یا نه
مامان ارمیا تپلی
8 شهریور 93 18:02
سلام در مورد از پوشک گرفتن ارمیا برات بگم که اولش خیلی سخت بود هر یک ساعت میبردمش wc (براش استیکر ژله ای حیوانات گرفتم تا باهاش سرگرم شه و زود خسته نشه اخه یه وقتایی نیم ساعت هم طول میکشید) یک ماه این کار ادامه داشت بعد ماه رمضان اومد و چون روزه میگرفتم دیگه نا نداشتم ببرمش wcبرا همین پوشک شد و دوباره بعد عید فطر شروع کردم به اموزش وخدا رو شکر سریع یادگرفت وخودش میگه که دیش داره