روز دختر....
پسر ناز من روز شنبه تولد حضرت معصومه بود که بنام روز دختر نامگذاری شده بود. عصر شنبه قرار بود واسه نصب پرده هامون بیان واسه همین من و بابا حمید خونه بودیم ولی متاسفانه نیومدن و ساعت حدود 8 به بابا گفتم بریم خونه مامان اینا امشب عیده .
آخه شبای عید همه میان خونه پدر جون.....
ساعت حدود 8:30 رفتیم رضا شهر خونه مادر جون اینا . خوشبختانه چون عید بود قرار بود عمه جون و عمو جون اینام بیان اونجا.
از راه که رسیدیم طبق معمول با استقبال گرم عسل جون مواجه شدی و بعد عمه جون فاطمه و نعیمه جون.
حسابی چلوندنت و بوسیدنت و باهات بازی کردن و تو اولش تو موضع بودی ولی کم کم یخت باز شد و شروع کردی به بازی با عسل جون و دگی بازی از زیر میز با پدر جون.
کم کم همه اومدن و شیرینی و میوه و شام خوردیم و بعد شامم عمعه جون راضی و مرضی که همون روز صب از سفر شمال برگشته بودن یه سینی خشگل واسمون سوغاتی آورده بودن بهمون دادن و شیرینی سوغاتیه شمالو گردوندن تا همه بردارن بعدشم چای و قلیون که البته فقط پدر جون و مادر جون کشیدن ....
واییییییییییییییی
شب خوبی بود واست چون یه عالمه بازی کردی و بغل بغل شدی ساعت حدود 2 داشتیم برمیگشتیم خونه تا نشستیم تو ماشین سرتو گذاشتی رو شونم یه داد بلند زدی و خوابیدی ....
((زیباترین فرشته عالم یه عالمه دوست داریم))