ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

حسادت ارمیا....

1392/6/16 13:13
نویسنده : الهام
252 بازدید
اشتراک گذاری

نازنین مامان دیشب عمو سعید با محیا و مهدی جون و عطی جون اومدن خونمون واسه خونه نویی.لبخند

تا قبل اومدنشون تو یه سره غر میزدی و خوابت میومد خوابولی وقتی چشت به بچه ها افتاد ردیف شدی مثه همیشه و شروع کردی به بازی و کنجکاوی. مژه

محیا جون رفت سمت اطاق شما و رورویکتو آورد بیرون و توش نشست .شمام که تو بغل عمو جون سعید بودی همه حواست به محیا بود .متفکر بابا و عمو سعید داشتن با هم صحبت میکردن تو هم دستتو دراز کرده بودی سمت محیا و به بابا حمید نشونش میدادی و داد میزدی و شکایت میکردی که اون مال منه .....خیال باطل

منم حواس بابا رو به تو جلب کردم و حسابی همه خندیدن بعد گذاشتیمت زمین و رفتی سمت رورویک و محیا و شروع کردی به هول دادن محیا که به وسیله من دست نزن. بامن حرف نزن

بابا حمید خندید و گفت الی ببین وقتی تنهاست تا میزاریمش این تو داد میزنهکلافه ولی الان که گذاشتمش ببن چجوری نگاه میکنه به محیا.نیشخند بیشرف با یه شرارت و مرموزی به بچه نگاه میکردی که من دلم واسه محیا جون سوخت.

بعد محیا رفت سمت اطاقت و تو خودتو آویز کردی از رورویک تا بیای بیرون و بهش برسی تا ببینی میخواد چیکار کنه.منتظربا کمک مهدی جون محیا سوار بر موتور شما از اطاق اومد بیرون و باز شما دویدی سمتش و کشیدیش پایین . ولی یه کم که گذشت با هم دوست شدین و با هم همزمان از اسباب بازیات استفاده کردینقلب . الهی قربون پسر نازم برم که اینقد مهربونه و زود کوتاه میاد عشق من.بغل

 

((همه چیزمی گل نازم))

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)