حسادت ارمیا....
نازنین مامان دیشب عمو سعید با محیا و مهدی جون و عطی جون اومدن خونمون واسه خونه نویی.
تا قبل اومدنشون تو یه سره غر میزدی و خوابت میومد ولی وقتی چشت به بچه ها افتاد ردیف شدی مثه همیشه و شروع کردی به بازی و کنجکاوی.
محیا جون رفت سمت اطاق شما و رورویکتو آورد بیرون و توش نشست .شمام که تو بغل عمو جون سعید بودی همه حواست به محیا بود . بابا و عمو سعید داشتن با هم صحبت میکردن تو هم دستتو دراز کرده بودی سمت محیا و به بابا حمید نشونش میدادی و داد میزدی و شکایت میکردی که اون مال منه .....
منم حواس بابا رو به تو جلب کردم و حسابی همه خندیدن بعد گذاشتیمت زمین و رفتی سمت رورویک و محیا و شروع کردی به هول دادن محیا که به وسیله من دست نزن.
بابا حمید خندید و گفت الی ببین وقتی تنهاست تا میزاریمش این تو داد میزنه ولی الان که گذاشتمش ببن چجوری نگاه میکنه به محیا. بیشرف با یه شرارت و مرموزی به بچه نگاه میکردی که من دلم واسه محیا جون سوخت.
بعد محیا رفت سمت اطاقت و تو خودتو آویز کردی از رورویک تا بیای بیرون و بهش برسی تا ببینی میخواد چیکار کنه.با کمک مهدی جون محیا سوار بر موتور شما از اطاق اومد بیرون و باز شما دویدی سمتش و کشیدیش پایین . ولی یه کم که گذشت با هم دوست شدین و با هم همزمان از اسباب بازیات استفاده کردین . الهی قربون پسر نازم برم که اینقد مهربونه و زود کوتاه میاد عشق من.
((همه چیزمی گل نازم))