ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

تولد سه سالگی ....

یکدونه من دیروز 26 شهریور سومین سال تولدت بود و قشنگترین روز زندگی ما با زیباترین هدیه خدا .... امسال اولین سالی بود که معنی تولدو میفهمیدی و بیصبرانه منتظر روز تولدت بودی ... هفته گذشته تولد آرسین جون بود و یکی از کادوهاش یه دوچرخه آبی بود ازون شب وقتی اومدیم خونه  شما یه سره ناراحت بودی و وقت خواب رو به شکم خوابیدی و صورتتو گذاشتی تو متکات ...برخلاف هرشب که تا گردن منو بغل نمیکردی نمیخوابیدی !!! ازت پرسیدم چی شده ارمیا ؟؟؟ گفتی دارم غصه میخورم !!!! پرسیدم چرا پسرم؟؟ گفتی خوب باید غصه بخورم که از دوچرخه های آرسین ندارم .... منم بهت گفتم غصه نداره مامان بابا جون امسال واسه تولدت میخوان واست بخرن نا...
27 شهريور 1394

تولدت مبارک زیباترینم ....

همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟ فرشته ای فقط در قالب یک انسان فقط ساده می توانم بگویم زیباترین فرشته خدا تولدت مبارک   ...
24 شهريور 1394

نقاشی و کاردستی ...

بهترین بهترینها عاشق اینقد تمیز رنگ زدنتم برگه ابر و باد با آبرنگ کاردستی (چسبوندن اشکال با چسب ماتیکی )   اینم دو تا عکس از شما و باب اسفنجی (کوهسنگی)که عاشقشی قربون این فیگور گرفتنت عزیز دردونه ...
23 شهريور 1394

خواب شیرین ....

دلبندم ... داشتنت واسه من و بابا یکی از بزرگترین موهبتهای الهیست .... قشنگترین لحظه های زندگی رو زمانی تجربه مبکنیم که با توییم ... تو پارک و شهر بازی و تفریحات روزانه و سفر با بچگی تو بچگی میکنیم و یاد دوران کودکی خودمون میفتیم ... با نشاط تو به وجد و هیجان میایم و هر روز بیشتر از دیروز توانمونو برای آسایش بیشتر شما میزاریم مخصوصا بابا حمید ... دو شب پیش مثه خیلی شبای دیگه خواب دیده بودی و نیمه های شب از خواب بیدارشدی و شروع کردی به غر زدن و سراغ من و بابا حمیدو گرفتی و مدام  به آیینه اطاق نگاه میکردی و با ترس سرتو رو شونه بابا میذاشتی و میگفتی من میترسم تو خونمون هاپوی!!!! بالاخره با ترفندای زیاد...
12 شهريور 1394

شیرین زبون ....

گلدونه من این روزا متاسفانه درگیر یه ویروس جدیدیم که تو بدن شماست . طبق معمول همیشه با تب و تهوع و ... همراهه از شنبه صبح شروع شده و حسابی ضعیف و بی حالت کرده ... ولی خدا روشکر از امروز رو به بهبودی و دوباره کنجکاویهات و شیرین زبونیات .... چند تا کلمه به یاد موندنی ... چمبسک ------  چاقالو و چمبه دلم واستون می سوزه ------ دلم تنگ شده پخیده ----- پخته   هر کاری که نمیشه انجامش داد یا یکمی با تاخیر انجام میشه یهویی میگی حالا چیکار کنم که نمیشه !!!!! با قیافه پر تعجب !!!! وقتی حالت خوبه همش درگیر پارل بازی هستی و کارت به جایی رسیده که پازلو اشتباه درست میکنی و ...
9 شهريور 1394

مطالب گذشته ...

دلبرکم از وقتی عمو آرش اومدن ایران یعنی 20 اردیبهشت تا وقتی رفتن یعنی 10 مرداد مدام همه با هم بودیم و رفتن عمو آرش حال هممونو گرفت ... انشالله کاراش سریعتر ردیف شه و زود برگرده و خاله جون الی خوشحال شه ...وقتی عمو آرش رفتن به خاله جون الی گفتی عمو آرش دوباره رفتن تو تبلت ؟؟؟ دلم واسشون تنگ میشه این روزا بیشترین بازی که میکنی چیدن پازله .. اینقد علاقه مند به این بازی هستی که هفته ای یه دونه واست باید بخریم . اینقد حرفه ای شدی که قطعات دو سه تا پازلو با هم قاطی میکنیم و در هم بهت میدیم و هر سه تاشو همزمان میچینی . چند شب پیش این بازی هیجان انگیزو با بابا انجام دادی و حسابی بابا رو به وجد آوردی.بازی با گل رس که ع...
30 مرداد 1394

گالری عکسای رامسر...

عزیزترینم از اواسط ماه رمضون بابا حمید یه کاری داشتن تهران که من و شمام باشون رفتیم گرمسار خونه خاله جون الناز و تقریبا یه هفته اونجا بودیم . روز شنبه 20 تیر کارای بابا تموم شد و قرار شد شب راه بیفتیم سمت مشهد . ساعت 11:30 از خونه خاله جون راه افتادیم و وقتی به دوراهی مشهد و تهران رسیدیم بابا حمید پیشنهاد دادن بریم شمال .مام قبول کردیم (البته شما خواب بودب عقب ماشین . رفتیم سمت جاده چالوس به مقصد رامسر... جاده چالوس کنار رودخونه ساعت حدود 2:30 صبح روز یکشنبه 21 تیر   محوطه هتل کوثر یکشنبه 21 تیر ساعت حدود 7صبح عکسای روز یکشنبه 21 تیر تو ویلا و کنار دریا رد پای خانواده سه ن...
3 مرداد 1394

گزیده های بهار ....

عکسای شهر بازی با عمو میثم و خاله جون الناز قولی که بهت داده بودن واسه زمان از پوشک گرفتنت هدیه گفتن جیشت بود بهترینم بهترین سرگرمیت تو این سن (2 سال و 10 ماهگی) چیدن پازله با یه دقت و مهارتی میچینیش که واسه همه تعجب آوره هفته ای یه پازل واست میخریم!!!! عکسای خونه خاله جون الناز (گرمسار)و ماجراهای ارمیا و عمو میثم   ...
3 مرداد 1394