ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

بازی با مامان ....

گل پسر زیبای من دیشب وقتی از تولد سارا جون برگشتیم خونه هنوز بابا جون نیومده بودن خونه .من و شما شروع کردیم با هم به بازی مورد علاقه شما که پریدن رو مبله و مثلا افتادن و نجات دادنت توسط من ... تو یه مرحله از بازی گفتی برم از اکاتم (اطاقم) کیومو بیارم بکشمت ... وقتی اومدی از دور نشونه گرفتی و مثلا منو کشتی و بعد یه عالمه خندیدی و بعدش اومدی تفنگتو دادی به من و گفتی تو بزن ... منم شلیک کردم و شما افتادی زمین و بعد گفتی آخ پام خونی شده (مثلا تیر خورده بودی ). گفتی حالا چیکار کنم !!! منم پیشنهاد دادم پاشو برو بیمارستان سریع پاشدی و جالبه که لنگون لنگون رفتی یه ور خونه که مثلا بیمارستان بود و گفتی آقا دکتر پام با کیو...
20 اسفند 1393

ماجراهای آتلیه نیکا ....

نازنین پسر طبق معمول همیشه که خاله جون الی دنبال جی کارت آتلیه های کودک واسه شما و جدیدا آرسین جون هست ! حدود 2 هفته پیش واسه جفتتون جی کارت خریده بودن از آتلیه نیکا که واسه شما نمونه شاسی 50*70 انتخاب کرده بود و تا 18 اسفند وقت داشت .... واسه همین دیروز ساعت 6:30 عصر و با آتلیه واسه شما و آرسین جون فیکس کردیم ... دیروز از صبح با هم خونه بودیم .ساعت حدود 13:30 عمو میثم ز زد و گفت ارمیا رو آماده کن بیام ببرمش پارک .اول گفتم نه چون میخوای بری واسه نهار ولی عمو میثم گفتن نه میبرمش چون هوا عالیه و دیشب که با هم رفته بودیم گردش و خوردن آبمیوه ازم خواست ببرمش پارک ... چون هواسرد بود نبردمش و قول دادم هر وقت هوا خوب شد...
18 اسفند 1393

شیرین زبونی ....

شیرین تر از عسل شیرین زبونیات خیلی زیاد شده و حرفات و جملاتت از قلم میفته که بنویسم ... این روزا اینقد بازی و کنجکاوی و هیجاناتت زیاده که تمام وقتایی که باهات هستم درگیرتم و باید یه سره با شما باشم و وقت کار دیگه ای ندارم . ازونجایی که چند ماهی هم هست که روز در میون میام سر کار واسه همین اینجام دیگه فرصت نوشتن ندارم گل نازنین .... این روزا در آستانه سال نوییم و خدا رو شکر دیروز آخرین روز خونه تکونیمون بود به کمک خانم اقتداری و از همه مهمتر مساعدت مامان جون و خاله جون الیا به قول شما و عمو میثم... روزایی که خ اقتداری اومدن خونمون شما خونه مامان جونی از صبح مثه دیروز ... دیروز ساعت حدود 1 ز زدم به مامان جون...
11 اسفند 1393

تولد بابا حمید ...

قشنگترین امید زندگی میدونی که بابا حمید از روز جمعه واسه کارای اداری دیتا سنتر رفته بودن تهران و دیشب برگشتن ... تو این چند روز که بابا حمید نبود خدا روشکر که عمو میثم بودن و حسابی سرتو گرم کردن تا بهونه بابا رو نگیری ... روز 27 بهمن تولد بابا حمید بود ولی متاسفانه بابا مشهد نبودن واسه همین دیروز 28 بهمن که بابا ساعت 8 شب پرواز داشت تصمیم گرفتم یه کیک کوچولو بخریم و وقتی اومد یه جشن سه نفره بگیریم .... بعد از ظهر دیروز که من اومدم خونه شما با عمو میثم رفتی گردش و ساعت 8:30 اومدی خونه و حسابی بهت خوش گذشته بود ... رفته بودین خیابون و آبمیوه خورده بودین و وقتی اومدی خونه با یه ذوقی واسه من تعریف کردی که نگو !!...
29 بهمن 1393

این روزای ارمیا ....

نازنین دردانه ام این قیافه هم از هنرای عمو میثمه از اواسط دی که با خاله جون الناز اومدیم مشهد تا الان 2 بار عمو میثمم اومدن مشهد و روزای خوشحالیه شماست عزیزم .... اینقد عاشق عمو میثمی که سری گذشته وقتی برگشت گرمسار هرشب گوشی منو میگرفتی و میگفتی میخوام چیزی ببینم ... هر چی میگفتم مامانی چیزی نداره میگفتی عمو مثممو میبینم ... خودت فیلمایی رو که موقع بازی با عمو ازت گرفته بودیم میذاشتی و می دیدی و بعد چند دقیقه اینقد عصبی میشدی از نبودنش که سرتو میذاشتی زمین و بی دلیل میزدی زیر گریه .... چند روز پیش عمو میثم دوباره اومدن مشهد و تا رسیده بود مستقیم اومد خونه ما و شما از خوشحالی بال در آوردی و برت داشت برد...
27 بهمن 1393

خواستگاری خاله جون الی ....

فرشته زیبای من     5 شنبه شب یعنی 23 بهمن 93 خونواده عمو آرش اومدن خونه مامان جون واسه صحبت کردن مراسم نامزدی خاله جون و عمو آرش که جای خود عمو آرش خیلی خالی بود و انشالله تو اردیبهشت میاد ایران و مراسم نامزدیشون اجرا میشه .... هممون خونه مامان جون بودیم و واسه اینکه شما تو مدت مراسم آتیش نسوزونی خاله جون الناز تبلتو کامل شارژ کرده بودن و تو تمام مراسم سر شما حسابی گرم بود .... ارمیا بزرگترین آرزوم در حال حاضر خوشبختی خاله الیه ... تو هم با اون دستای کوچیکت دعا کن انشالله خوشبخت بشن و آینده سفیدی در انتظارشون باشه .... من و شما باید همه جوره زحمتاشو جبران کنیم و تا اینجا هست هر کاری از د...
25 بهمن 1393

تولد فرزانه جون ....

.... پسر دوست داشتنی من .... دیروز 12 بهمن تولد فرزانه جون بود و شب خونه مادر جون اینا مهمونی تولد بود ... بابا حمید تهران بودن و من و شما ساعت حدود 8:30 رفتیم خونه مادر جون و عمه جون راضی و نعیمه و مرضی و عمو سعید اینا با خونواده علی آقا همه اونجا بودن و فرزانه جون وقتی اومد خونه مادرجون حسابی سورپرایز شد .... تا قبل اومدن مهمونا با اصرار شما ... عمه جون راضی یکی از بادکنکا رو از سقف کندن و دادن به شما تا بازی کنی و سرت حسابی با اون بادکنک بند شد اینقد دویدی دنبالش که حسابی عرق کرده بودی !!!! تو زمان فوت کردن شمع و بریدن کیک شما و محیا یه سره اطراف فرزانه جون بودین و تو این فاصله اینقد حواست پرت بود که ع...
13 بهمن 1393

قدردانی ....

.... فرشته کوچولو .... خدا تو رو در قالب یه فرشته واقعا به ما هدیه داده .... این روزا اینقد خوش زبون شدی و اینقد حرف جدید میزنی که گاها همه رو متعجب مبکنی ... تو مکالمه اصلا کم نمیاری و کاملا جمله بندی میکنی و اصولا از کلماتی تو جملاتت اسثفاده میکنی که ما تو مکالمات روزانه استفاده میکنیم و اکثرا واسه شما خیلی زیاده ... وقتی من یا بابا حمید با تلفن صحبت میکنیم همراه با ما هر چیو ما پشت تلفن میگیم  تکرار میکنی .... یه جمله قشنگی که همه رو غافلگیر کرد این بود که .... چند روز پیش که بردمت دسشویی و شسمتمت و اومدیم بیرون طبق معمول همیشه دایم داشتی منو میبوسیدی  و من داشتم پوشکت میکردم که شروع کردی به ...
1 بهمن 1393

سفر یه هویی ....

.... ناز ترینم .... جمعه 19 دی بابا قرار بود برن تهران واسه جلسات کاری که داشتن و از شب قبلش اصرار میکردن که ما هم باشون بریم ولی من به خاطر کارم قبول نکردم. اما ازونجایی که خیلی وقت بود خاله جون الناز و عمو میثمو ندیده بودیم هوایی شدم و راه افتادیم خیلی یه دفعه ای .... ساعت 7 عصر روز جمعه رفتیم خونه مامان جون خداحافظی و شما اینقد ذوق داشتی واسه رفتن به خونه عمو میثم که سر از ÷ا نمیشناختی و یه سره ذوق میزدی و میخندیدی .... تمام مسیرم هر از گاهی از من و بابا حمید میپرسیدی کجا میریم ؟ واسه اینکه جوابمونو بشنوی و مطمین باشی که میریم خونه عمو میثم .... چون بابا صبح شنبه سمنان جلسه داشتن ما ساعت 4 صبح ک...
29 دی 1393