ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

سوم و چهارم عید 95

1395/1/4 21:43
نویسنده : الهام
519 بازدید
اشتراک گذاری

ملوسکم

سوم فروردین قرار بود عمو آرش ساعت 10 صبح پروازش بشینه و به سلامتی بعد حدود 1 سال به ایران بیاد ولی با یه تاخیره چندین ساعته شب ساعت 12:35 دقیقه رسیدن و ما هممون رفتیم فرودگاه . با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی شما و آرسین بیدار و سرحال بودین. هر جفتتون رو شونه بابا هاتون جلو گیت ایستاده بودین و شما یهو از دور عمو آرشو دیدی و شروع کرد با صدای بلند فریاد کشیدن و صداش میزدی و هورا میکشیدی ... ساعت حدود 2 رسیدیم خونه و خوابیدیم و صبح 11 بیدار شدی و گفتی مامان بریم خونه مامان جون تا عمو آرشمو بیشتر ببینم.

گفتم نه و شما شروع کردی غر زدن که یهو عمو سعید ز زدن که بیان دنبالمون و من و شما رو ببرن باغشون. با اینکه بابا حمید سر کار بود و نمیتونست بیاد ولی من بخاطر خوش گذشتن به شما و ذوقی که کردی راه افتادم و عمو اومدن دنبالمون و رفتیمو حسابی خوش گذشت و روز به یاد موندنی شد واسه هممون.

خاطرات ثبت شده امروز

تک تک لحظاتم را برای کودکانه هایت خرج خواهم کرد زیبای من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)