ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

جدیدترین شیرین کاریا ....

.... الهی فدات شم عروسکم .... پسر فرشته ها مدتیه که یاد گرفتی صلوات بفرستی و با اون زبون شیرینت میگی ... اللهم صلا محمد وآل محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد) یکی از بازیایی که دوست داری با من انجام بدی خاله بازیه ... تا میشینیم کنار هم میگی بیا حونمون ... من مثلا در میزنم و شما با خنده میگی بفمایین تو ... من میام داخل و شما واسم مثلا چای و شکلات و میوه و غذا میاری و .... گل گلم شبا وقتی میخوایم بریم بخوابیم میدویی بابا حمیدو می بوسی و میگی شب خیر (شب بخیر) بعد با هم میریم رو تخت و شما مدتی بازی میکنی و گاهی منو میترسونی و میگی پیسی بیا مامانمو بحور (پیشی بیا مامانمو بخور) ... باز خودت میگی نه بی...
11 آبان 1393

ماشین بزرگ (اتواوس)...

....گل پسرم ....  5 شنبه عصر با خاله جون المیرا رفتیم برای خرید بارونی و کفش واسه من و قبل رفتنمون بابا جون حمید از من قول گرفتن که اینبار فقط میری واسه خودت خرید میکنی ... ارمیا به اندازه کافی داره و وقتتو واسه خرید ارمیا نذار لطفا من و شما و خاله جون رفتیم ستا سنتر و شروع کردیم به گشتن مغازه ها .... جنابعالی هم ازونجایی که همیشه واسه شما رفتیم خرید !!!! تا مغازه لباس فروشی میدیدی میرفتی تو مغازه می ایستادی و شروع میکردی به نگاه کردن من و خاله که یعنی بیاین داخل .... بنده هم صدات میزدم که بیا بیرون.... رفتیم واسه خرید بارونی من و تا پوشیدمش واسه پرو شما گفتی حشیگله (خشکله ) بعدم پرسیدی حودته (واسه...
10 آبان 1393

عقد فرزانه جون ....

.... عزیزکم .... روز جمعه 93/08/02  صبح فرزانه جونو تو حرم عقد کردن و مراسم عقد محضرشون بعداز ظهر تو محضر انجام شد و بعد هم رستوران  و .... ساعت 7 من و شما و بابا جون حمید که تازه از پروژه سرخس رسیده بود آماده شدیم و رفتیم گل فروشی و گلیو که شب قبلش من سفارش داده بودمو گرفتیم و رفتیم سمت محضر . محضر قشنگی بود و همه واسه اینکه شاهد عقد فرزانه جون و علی آقا باشن اومده بودن و مراسم خیلی قشنگ برگزار شد انشالله که خوشبخت بشن . شمام حسابی آتیش سوزوندی و کلی خوش تیپ شده بودی ... بعد رفتیم رستوران که فضای بیرونی رستوران خیلی قشنگ بود و یه محوطه باز داشت که یه استخر بزرگ و پر نور وسطش بود و شما بچه ها اون...
3 آبان 1393

معرفی ....

.... عروسکم .... مدتیه که یاد گرفتی اسم و فامیلتو بگی . تا ازت میپرسیم اسمت چیه میگی ایمیا !!!! فامیلت چیه ؟ غسامیانم ایمیا غسامیان (ارمیا غفاریان ) 26 مهر 25 ماهه شدی عزیزکم . بزرگتر شدنت مبارک نازنین پسر.... پیشرفتت تو صحبت کردن و جمله بندی خیلی زیاده ... اینقد که تقریبا همه جملاتتو بدون اشکال تو تلفظ میگی و همه متوجه حرفات میشن و نیاز به ترجمه نداره .... یکی دو تا شعر میخونی بدون کمک که یکیش شعر لی لی حوضکه به مدلی که عمو میثم یادت دادن ... گاهی میشینی واسه خودت میخونی و آخرش شصتتو میبری سمت گلوت به نشانه قلقلک و میگی خودش (این کله گنده خوردش ...) شعر آرسین بی دندونو خاله المیرا یادت دادن و و...
29 مهر 1393

برگشتن از حج ....

.... نازدونه من .... روز چهارشنبه مادر جون و پدر جون به سلامتی از سفر حج برگشتن و این یه هفته آخر قبل اومدنشون تقریبا هر شب ما اونجا بودیم تا دیر وقت و با اینکه دور و بر خیلی شلوغ بود و هر کسی داشت یه کاری انجام میداد شما و محیا خانوم و عسل خانوم حسابی آتیش میسوزوندین و اینقد بازی میکردی که وقتی برمیگشتیم تو راه از خستگی نا نداشتی و بیهوش میشدی .... از روز 4 شنبه هم که مادر جون اینا اومدن اونجا بودیم و باز شرارتا و شیرین کاریای شما .... از جمله اینکه وقتی تو راه پله داشتی بازی میکردی .... دختر خاله بابا حمید واسه سومین یا چهارمین بار اومد دیدن مادر جون اینا و شما اول سلام کردی و بهشون گفتی خوش اومدین ... ...
28 مهر 1393

لحظات شیرین مادر بودن ....

وقتی به خودت میای و می بینی یه ساعته به جای آهنگ مورد علاقت داری آهنگ باب اسفنجی رو زمزمه میکنی .... یعنی مادر شدی !!!! وقتی سهم تو از سالاد زمستونی سر میز غذا فقط هویجاش شد .... یعنی مادر شدی !!!! وقتی شجاع میشی و با دمپایی تو سر سوسک میزنی و میگی (دیدی ترس نداشت ) ....ی عنی مادر شدی !!!! وقتی خوابت میاد ولی بیدار میشینی تا کودک تب دارت تشنج نکنه ..... یعنی مادر شدی !!!! وقتی تی وی همیشه رو شبکه پویاست و داره کارتون پخش میکنه .... یعنی مادر شدی !!!! و هزار و یک وقتی های دیگر .... این لحظات شیرین مادر بودن را میستایم ...
17 مهر 1393

پارک ملت ....

.... پرنس کوچولوی ما .... دیروز یه شنبه 93/07/13 عید قربان بود و شب قبلش یعنی شب عید طبق برنامه همه شبای عید دیگه رفتیم خونه مادر جون با اینکه خودشون نیستن و مکه هستن ولی عمه جونا و عطی جون همه اونجا بودن و خیلی بهت خوش گذشت و با محیا و مهدی جون و عسل جون یه عالمه بازی کردی و چون دورت شلوغ بود یه عالمه غذا خوردی و شب ساعت حدود 12:30 اومدیم خونه و تا رسیدیم خونه خوابیدی .... روز عید صبح با مامان جون اینا رفتیم بهشت رضا واسه زیارت اهل قبور و وقتی برگشتیم واسه نهار برنج گذاشتم و بابا جون حمید کباب گرفته بودن شمام خیلی با اشتها خوردی ولی با اینکه خیلی خسته بودی و از ساعت 8 صبح بیدار بودی ولی نخوابیدی و یه عالمه من و بابا ح...
14 مهر 1393

ویروس لعنتی ...

پسرکم تو چند روز گذشته بدجور رگ هولمونو گرفتی و هممونو از استرس کشتی دلبرکم . انشالله همیشه سالم باشی و به قول مامان جون که دیروز بهت گفتن مامان جان انشالله دیگه هیچوقت مریض نشی و بلافاصله خاله جون الناز گفتن ایشالله خاله جون همیشه سالم باشی آخه با مریضی تو یه خونواده مریضن .... نازدونه ما .... پیرو پستای قبلی از 30 شهریور واسه گرفتنت از شیر متاسفانه یه خورده بی حوصله و نا آروم بودی واسه همین روز 3 شنبه عصر تصمیم گرفتم ببرمت شهر بازی و با خاله جون المیرا بردیمت شهر پاندا که حسابی بهت خوش گذشت و 2 ساعتی اونجا بازی کردی و وقتی اومدیم بیرون گردن من و خاله جون المیرا رو بغل کردی و منو بوسیدی و گفتی مامان جون منونم .... اون شب چون...
5 مهر 1393