ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

برگشتن از حج ....

1393/7/28 12:00
نویسنده : الهام
244 بازدید
اشتراک گذاری

.... نازدونه من ....

روز چهارشنبه مادر جون و پدر جون به سلامتی از سفر حج برگشتن و این یه هفته آخر قبل اومدنشون تقریبا هر شب ما اونجا بودیم تا دیر وقت و با اینکه دور و بر خیلی شلوغ بود و هر کسی داشت یه کاری انجام میداد شما و محیا خانوم و عسل خانوم حسابی آتیش میسوزوندین و اینقد بازی میکردی که وقتی برمیگشتیم تو راه از خستگی نا نداشتی و بیهوش میشدی ....

از روز 4 شنبه هم که مادر جون اینا اومدن اونجا بودیم و باز شرارتا و شیرین کاریای شما ....

از جمله اینکه وقتی تو راه پله داشتی بازی میکردی ....

دختر خاله بابا حمید واسه سومین یا چهارمین بار اومد دیدن مادر جون اینا و شما اول سلام کردی و بهشون گفتی خوش اومدین ... بعد بهش با دقت نگاه کردی و گفتی دوبایه اومدی ؟؟؟!!! با گفتن این جمله همه از خنده ترکیدن ....

یه بارم وقتی دوست پدر جون داشتن خداحافظی میکردن به من گفتن خیلی ممنونم ... بلافاصله شمام دستتو گذاشتی رو سینت و  گفتی منم خلی منونم ...  اون آقا هم قربون و صدقت رفتن

5 شنبه صب بابا حمید رفتن اسفراین و من و شما عصر برنامه داشتیم بریم خونه مادرجون . مامان جونم قرار شد تا خونه خاله طاهره با ما بیان وقتی داشتیم از جلو خونه پدر جون رد میشدیم تا مامان ببریم خونه خاله یهو شما داد زدی خونه پدر جونه ؟؟؟ پدر جونه منه ؟؟؟ بییم خونشون ....رفتیم مامانو گذاشتیم و برگشتیم و تو حسابی خوشحال شدی ... شبو خونه مادر جون موندیم و جنابعالی تا 2:30 صبح بیدار بودی و وقتی میخواستی بخوابی تو رختخواب لم دادی و با پاهات با پرده بازی میکردی و با خستگی زیاد گفتی مان جون بییم خونمون بحابیم (بریم خونمون بخوابیم ) و بعدش بیهوش شدی ....

 

پسندها (1)

نظرات (0)