ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

افطاری ....

1393/4/30 11:44
نویسنده : الهام
174 بازدید
اشتراک گذاری

.... نازدونه من ....

 

روز 5 شنبه 19 ماه رمضون افطاری داشتیم و خونواده بابا جون حمید و مامان جون اینا واسه افطار مهموم ما بودن ....

چون صبا میرم دفتر باید بعداز ظهرا کارامو انجام میدادم و از روز 3 شنبه عصر شروع کردم به انجام کارام ...

3شنبه عصر با هم گردگیری و جارو کردیم و 4 شنبه بعداز ظهر شروع کردیم به آماده کردن رولت خرما و همش نگران بودم شما اذیتم کنی و اجازه ندی کارمو بکنم ولی طبق معمول همیشه پسر گلی بودی ....

5شنبه صبح مرخصی بودم و بعد بیدار شدن شما شروع کردم به آماده کردن دسرم . شما رو اپن نشسته بودی و تا چشت به یه عالمه ژله های برش خورده رنگی تو ظرف افتاد دیگه نتونستی خودتو کنترل کنی و دست به کار شدی با لیسک و کفگیر و ....

بالاخره کار درست کردن ژله خرده شیشه هم با کمک شما تموم شد و تو این فاصله مامان جون و خاله جون الی اومدن خونمون و ازت پرسیدن ارمیا چکار میکنی ؟؟؟ شمام گفتی باسی(بازی) و بعد یه عالمه تخمه ریخته بودی رو اپن و مامان جون ازت پرسیدن ارمیا جونم اینا چیه ؟؟؟ شمام گفتی تخـــه (تخمه) بعدم حسابی هممون بهت خندیدیم  ....

من و خاله الی شروع کردیم به پختن فرنی و سوپ و تو هم حسابی مامان جونو اذیت کردی آقا ....

ساعت حدود 5 خوابیدی و 6 بیدار شدی و یکمی بازی کردی و ساعت 7 که ما میخواستیم سفره بچینیم بابا جون شما رو بردن تو خیابون تا تو دست و پای ما نباشی و بابا حمیدم رفتن واسه گرفتن غذا و ساعت 8 که برگشتین سفره چیده شده بود و مهمونا یکی یکی اومدن و همه چی حسابی خوب شده بود.

شمام با محیا و مارال و امیر حسین و مهدی جون که حسابی مراقب شماها بود تو اطاقت بازی کردین و متاسفانه ازونجایی که خیلی مهمون نوازی و نمیخوای مهموناتو ناراحت کنی گل من دو بار مورد تهاجم امیر حسین قرار گرفتی و یه عالمه اشک ریختی و گریه کردی و خاله الی و عمه جونا آرومت کردن ....

وقتی همه رفتن اینقد خسته بودی که با اولین لالایی خوابت برد دردونه مامان ....

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان فاطمه
2 مرداد 93 21:04
افرین به مادر و پسر هنرمند
الهام
پاسخ