شمارش ...
گل پسر نازم ....
این روزا که خاله جون الناز و عمو میثم مشهدن شما حسابی بهت خوش میگذره و هر کاری دلت میخواد به حمایت ازونا انجام میدی و اینقد به قول خودت به عم (عمو) وابسته شدی که نه ازش دل میکنی و هر کی میره سمت عمو میدوی سمتش و عمو رو بغل میکنی و میگی عمو منه
جدیدترین کارایی که این روزا یاد گرفتی ....
شمارش کامل اعداد از 1 تا 10 ... موقع بالا رفتن از پله یا بازی با لگوهات و خیلی کارای دیگت شروع میکنی به شمارش و وقتی به 10 میرسی دوباره شروع میکنی از اول
خاله هات یادت دادن که اسم من و بابا رو بگی تا ازت میپرسیم :
اسم مامان چیه ؟ ایام (الهام) اسم بابا چیه : حمید و اسم عمو رو هم خوب یادگرفتی گلم .... می ثم
تو چند روز گذشته تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمت واسه اینکه خودتم آمادگیشو داری و گاهی اوقات که دیش داری خودت اعلام میکنی ولی هنوز بنده اقدام نکردم آخه میترسم که موفق نشم
راستی پریشب با خاله اینا رفتیم حرم پسر نازم و در بدو ورود که بنده داشتم چادر سر میذاشتم نگاهای تعجب انگیز جنابعالی به من و مسخره و شیطونی خندیدنت با بابا حمید حسابی جالب بود و شما چلوندنی ....
بعد که سر قرارمون خاله ها رو دیدی با چادر دوباره خندیدی و منو بهشون نشون دادی و گفتی مامانه (فک میکردی اونا منو این شکلی نمیشناسن)
بعدوم ما رفتیم با خاله ها و مامان جون داخل حرم و شما با بابا و عمو میثم بیرون بودی وقتی برگشتیم مثه اینکه حسابی آب بازی کرده بودی و دویده بودی ... ما راه افتادیم سمت درب خروجی و شما به تنهایی برگشتی سمت حوض آب وضو که وسط صحن بود. هر چی هممون بهت میگفتیم ارمیا ماداریم میریما ولی تو حتی بر نمیگشتی نگامون کنی و دستاتو زده بودی به کمرت و به راهت ادامه میدادی که بابا اومدن و از پشت گرفتنت و به سمت درب خروجی اومدیم ناز من ....