ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

شمارش ...

1393/4/11 11:51
نویسنده : الهام
248 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسر نازم ....

این روزا که خاله جون الناز و عمو میثم مشهدن شما حسابی بهت خوش میگذره و هر کاری دلت میخواد به حمایت ازونا انجام میدی و اینقد به قول خودت به عم (عمو) وابسته شدی که نه ازش دل میکنی و هر کی میره سمت عمو میدوی سمتش و عمو رو بغل میکنی و میگی عمو منه خنده

جدیدترین کارایی که این روزا یاد گرفتی ....

شمارش کامل اعداد از 1  تا 10 ... موقع بالا رفتن از پله یا بازی با لگوهات و خیلی کارای دیگت شروع میکنی به شمارش و وقتی به 10 میرسی دوباره شروع میکنی از اول

خاله هات یادت دادن که اسم من و بابا رو بگی تا ازت میپرسیم :

اسم مامان چیه ؟ ایام (الهام) اسم بابا چیه : حمید و اسم عمو رو هم خوب یادگرفتی گلم .... می ثم

تو چند روز گذشته تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمت واسه اینکه خودتم آمادگیشو داری و گاهی اوقات که دیش داری خودت اعلام میکنی ولی هنوز بنده اقدام نکردم آخه میترسم که موفق نشم غمگین

راستی پریشب با خاله اینا رفتیم حرم پسر نازم و در بدو ورود که بنده داشتم چادر سر میذاشتم نگاهای تعجب انگیز جنابعالی به من و مسخره و شیطونی خندیدنت با بابا حمید حسابی جالب بود و شما چلوندنی ....

بعد که سر قرارمون خاله ها رو دیدی با چادر دوباره خندیدی و منو بهشون نشون دادی و گفتی مامانه (فک میکردی اونا منو این شکلی نمیشناسن)خندونک

بعدوم ما رفتیم با خاله ها و مامان جون داخل حرم و شما با بابا و عمو میثم بیرون بودی وقتی برگشتیم مثه اینکه حسابی آب بازی کرده بودی و دویده بودی ... ما راه افتادیم سمت درب خروجی و شما به تنهایی برگشتی سمت حوض آب وضو که وسط صحن بود. هر چی هممون بهت میگفتیم ارمیا ماداریم میریما ولی تو حتی بر نمیگشتی نگامون کنی و دستاتو زده بودی به کمرت و به راهت ادامه میدادی که بابا اومدن و از پشت گرفتنت و به سمت درب خروجی اومدیم ناز من ....

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)