ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

ماجرای آتلیه ....

1393/2/10 11:27
نویسنده : الهام
339 بازدید
اشتراک گذاری

نازنین دردانه ام

دیروز عصر ساعت 6:45 دقیقه رفتیم دنبال خاله جون المیرا و بعد رفتیم سمت آتلیه واسه عکسای شما...

ساعت حدود 7 رسیدیم و خاله گفتن الی یادم رفته واسه ارمیا یخ مو بیارم ... چون وقت آتلیه ساعت 7:30 بود اینقد تو سیمتری اول و دوم گشتیم و در نهایت تو طالقانی تونستم واست چسب مویی پیدا کنم که اون روز تو آرایشگاه آقاهه زدن به سرت...  بالاخرا واست پیدا کردم و راس 7:30 رسیدیم آتلیه

خانوم عکاس باردار بودن ولی طفلکی به اندازه کافی واست وقت گذاشتن و جنابعالی تو چند تا عکس اول افتاده بودی رو خط نه گفتن و خیلی بنده خدا رو اذیت کردی ولی بعد تقریبا اومدی توراه و همکاری کردی و حدود 160 تا عکس ازت گرفتن و قرار شد بعدا بریم واسه انتخاب چاپش ....

وقتی کارت تموم شد و تو اطاق انتظار بودیم تو گفتی آب و همسر خانوم عکاس تو یه فنجون قشنگ قرمز واست آب آوردن و وقتی خوردی دستتو گذاشتی رو سینت و خم شدی و گفتی مسی(مرسی) و خانوم عکاس حسابی با این کارت حال کرد و قربون و صدقت رفت مثه پریشب که رفتیم واست کفش بخریم و همین ماجرای تشکر با آقای فروشنده و حال کردن ایشون....

وقتی داشتیم میومدیم خونه تو ماشین هی خاله الی بهت میگفتن کی از همه با هوشتره ؟؟؟؟ شما میگفتی من من من من .... کی از همه قشنگتره ؟؟؟؟ من من من من ..... کی از همه خوش عکستره ؟؟؟ من من من من

با همین شعرا و با یه عالمه رقص و خوشحالی بالا خره رسیدیم خونه و شما یه خورده شام خوردی و ساعت 10 رفتیم خونه عمو جون سعید چون تولد محیا جون بود.

عمه جون راضی و نعیمه و عسل جون و مادر جون و فرزانه جونم بودن و تولد بازی کردیم و حسابی به تو و محیا و عسل خوش گذشت (عکساشو بعدا میزارم واست یکدونه مامان)

ساعت 12:30 راه افتادیم سمت خونه و شما حسابی خسته بودی ولی توراه نخوابیدی و وقتی رسیدیم خونه خوابت برو که ساعت حدود 1:15 صبح بود...

شب خوبی بود و خوش گذشت

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)