ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

سرماخوردگی ....

1392/12/22 12:21
نویسنده : الهام
169 بازدید
اشتراک گذاری

نازدونه این روزا بازم متاسفانه همش درگیر سرما خوردگی شما هستم . از 26 برج 11 روزی که مادرجان فوت کردن سرماخورده بودی و تا الان خوب خوب نشدی و روز یه شنبه گذشته دوباره بردمت دکتر . امشب قراره بریم خونه مادر جون خدا بیامرز و خاله المیرا پیشنهاد دادن که خاله طاهره واست تخم مرغ بشکنن .چون خاله جون المیرات معتقدن شما چش خوردی که این روزا اینقد بی تابی و همش بهونه میگیری ...

راستی گل پسرم روز یه شنبه که بیاد یعنی 92/12/26 شما یه سال و نیمه میشی و باید ببرم و واکسن 18 ماهگیتو بزنم .انشالله که اذیت نشی نازنینم ...

تو این 18 ماه اینقد تغییر کردی و این یکی دو ماه اخیر تغییرات رفتاری و گفتاریت و کنجکاویات اینقد زیاد شده که واقعا یادم نمیمونه بنویسم .

ولی از روز به روز بزرگ شدنت و عاقل شدن و شرارتات لذت میبرم نازنینم.

این روزا در آستانه تموم شدن سال 92 هستیم و درگیری کاریه من خیلی زیاده و اصلا تو دفتر وقت نمیکنم بشینم پای وبت . ولی امروز تصمیم گرفتم یه چند تا خط تو روزای پایان سال واست بنوییسم تا از احوالاتت با خبر باشی .

امروز هوا خیلی نازه و یه بارونه خشگلی میاد . صبح تا از خونه اومدیم بیرون روحیت با این هوا عوض شد و خواب از سرت پرید و همش میگفتی آبا یعنی (بارون) و یه سره میخندیدی و یا یه لبخند رضایت رو لبت یود. اینقد بزرگ شدی گل من که تو هم مثه آدم بزرگا حال و هوای روزای پایان سال و نو شدن همه چیز روت تاثیر گذاشته ...انشالله همیشه سالم و سربلند باشی و سالای جدید نو کنی ولی با افتخار و رضایتمندی زیر سایه امام رضا و حضرت مهدی ....

 

نماز خوندن ارمیا بلافاصله بعد بابا حمید رو جانماز بابا ....

پسرم اینقد ورزشکاری که حلقه کمر همش باید دم دستت باشه ....

از الان تو فکر تیپت هستی خنده

سرگرم کردنت با یه قوطی خالی پاستیل و یه کمی بادوم و یه توپ ...

مدام بادوما  رو از تو قوطی در میاوردی و با شمارش تا 6 جمعشون میکردی و گاهی هم میریختیشون تو بلوزت و خودتو تکون میدادی تا بریزه از تو لباست بیرون و میخندیدی ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان کیارش
22 اسفند 92 14:43
اخیییی چقدنازنمازمیخونه مامان ارمیاجان مگه شمامشهدزندگی میکنید؟ من فک میکردم اهوازی هستین