خرید لباس ....
آقای خوش تیپه من .....
شنبه شب که شب عید (تولد حضرت رسول) بود تصمیم گرفتم برم واسه عروسی کمال جون واست لباس بخرم چون مامان جون دارن واست یه پلیور خشکل میبافن و من واسه ست کردن پیراهن و کفش و شلوارت با خاله جونات رفتیم خرید . جالبه که اینقد حواسم به لباسای تو وروجکه که از خودم فراموش کردم واسه عروسی ....
تا رفتیم تو همون مغازه ای که همیشه واست خرید میکنم انگار محیط واست کاملا آشنا بود واسه همین زود خودمونی شدی و شروع کردی به اذیت و شرارت تو مغازه ....
صاحب مغازه هم لباسایی رو که ما میخواستیم واسه انتخاب میاورد و شما خودت از رنگایی که خوشت میومد انتخاب میکردی و با فروشنده زیر چشمی بازی میکردی و میخندیدی ....
بعد خرید لباسات رفتیم پروما واسه خرید کادوی تولد عمه جون فاطمه و خدا رو شکر موفق شدیم و یکشنبه عصر یعنی روز عید قرار بود بریم خونه مادر جون که خاله الی ز زد دارن میرن خونه دایی حبیب و ریحانه جون و علیرضا خیلی اصرار داشتن شما رو هم با خودشون ببرن و ازونجایی که جنابعالی خیلی مستقل شدی با مامان جون اینا رفتی خونه دایی حبیب و من و بابا 1 ساعت بعد اومدیم دنبالت و رفتیم خونه پدر جون . همه اونجا بودن و تو با محیا یه عالمه بازی کردی چون عسل جون مریض بود نمیتونست باتون بازی کنه تا شب حسابی آتیش سوزوندی و همه قربون و صدقت رفتن و چلوندنت و زمانیکه از خواب دیگه نا نداشتی چشاتو باز نگه داری خواستیم آماده شیم تا بریم خونمون ولی تو هنوز واسه موندن مقاومت میکردی ولی بالاخره آماده شدیم و راه افتادیم سمت خونه و شما تو راه خوابیدی آروم و راحت تا صبح .....
عیدت مبارک عزیزکم