ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

دلتنگی ارمیا .....

1392/10/21 12:23
نویسنده : الهام
272 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک ناز مامان چند روزه که خاله جون الناز اومدن مشهد و شما اصلا ازش جدا نمیشی تا یه کار بد انجام میدی و خاله میگن ارمیا من رفتم میدوی دنبالش و شروع میکنی به گریه کردن و میخوای که نره.

ظهرام که میام دنبالت دلت نمیخواد بیای خونه و میخوای پیش خاله جون بمونی . بقول مامان جون میخوای سیر ببینیش تا وقتی میره دلتنگش نشی عزیز من .

با وابستگیات داری نشون میدی که وقتی نیست دلت واسش تنگ میشه .

 شنبه شب که میخواستیم واسه شام بریم بیرون خاله جون الناز و المیرا اومدن خونه ما تا آماده شیم و بریم .

وقتی اومدن اولا از دیدنشون یه عالمه خوشحال شدی که اومدن خونه ما و تا پالتو هاشون در آوردن دست خاله النازو گرفتی و رفتی سمت اطاقت و تمام اطاقتو بهش نشون دادی آخه اونسری که خاله مشهد بودن هنوز واسه دیوارای اطاقت استیکر نخریده بودیم . اینقد حواست بود که خاله اونا رو ندیدن که همه استیکرا رو نشونشون دادی حتی ساعتی رو که دوست من (زری جون) واست کادو آورده بود و خاله الی ندیده بودن بهشون نشون دادی.

شب رفتیم شلمان با مریم جون و تکتم جون و ساراو غراله جون و خاله جونای خودت و شما هم حسابی حال کردی و بهت خوش گذشت . وقتی رسیدیم بچه ها اومده بودن و تا تو رو با اون بوتای خشکلت دیدن یه عالمه قربون و صدقت رفتن و تا شامو آوردن شما یه دوری تو رستوران زدی و همه جا رو بازرسی کردی  و بعد که رو صندلیت نشستی همش حواست به میزایی بود که بچه داشتن و از دور باشون بازی میکردی .

شب خوبی بود و به شما خیلی خوش گذشت عزیزکم.


مامان بریم دیگه من آمادم ....

میشه منو بزارین پایین میخوام رستورانو بازرسی کنم !!!!

مامان او نا دارن غذا میخورن ....خوشمزه

اه .... چرا غذا نمیارن ؟؟؟؟ناراحت

آخ جون غدای ما رو هم آوردن ..... تشویق

وای.... چه خوشمزست !!!! از خود راضی

بزا ببینم اونا چی میخورن ؟؟؟؟ ساکت

باشه بابا دیگه به میزای دیگه نگاه نمیکنم.... نگران

اصلا قهرم ... افسوس

بریم دیگه خسته شدم .... قهر

 

دیروز هم که جمعه بود خاله جون الناز و المیرا ظهر نهار خونه ما بودن و تو یه عالمه تا قبل نهار باشون بازی کردی و عصر یه کم خوابیدی توسط خاله المیرا با آهنگ استاد شجریان و بعد رفتیم خونه مادر جون که همه اونجا بودن و چون عید الزهرا بود یه عالمه بزن و بکوب کردیم و خندیدیم و بیشتر از همه به شما خوش گذشت چون اینقد هیجان داشتی و سرخوش بودی که و دست زدی و رقصیدی که خاله جون سمیرا واست اسپند دود کردن یکی یه دونه مامان .

 

 اینم چند تا عکس از بازی با یه اسباب بازی جدیدت که خودت رفتی رو میز و از کمدت برش داشتی و کلا یه رب تونست سرگرمت کنه و با گذاشتن باطری و را رفتنش شروع کردی به کنجکاوی و خرابکاری ....

تو چجوری راه میری !!!! مگه جون داری ؟؟؟؟ متفکر

 

 

فهمیدم ... مثه همه اسباب بازیای دیگه با باطری .... نیشخند

حالا باطریتو گاز میگیرم ببینم بازم راه میری !!!! خنده

بابا آقا این اسباب بازیه منه چرا شما باش تک چرخ میزنی آخ

اصلا دیگه نمیخوامش قهر

 

می پرستمت قلب من

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فاطمه
21 دی 92 21:55
ماشالله به گل پسرمون قالب جدبد مبارک
الهام
پاسخ