ارمیا عشق بابا حمید....
دوست داشتنی ترین کوچولوی دنیا سه شنبه افطار خونه مادر جون دعوت داشتیم . ساعت 7 هم من وقت دندونپزشکی داشتم با بابا حمید رفتیم دندونپزشکی و من رفتم داخل مطب و تو و بابا پایین موندین تا من بیام . وقتی اومدم دیدم بابا تو اون فاصله رفته واسته تو 2 تا لباس قشنگ خریده و حسابی با هم کیف کرده بودین .
بعدش رفتیم خونه مادر جون و اونجا یه عالمه مهمون داشتن و تو با بچه ها بازی کردی و یه چند دقیقه هم بابابا جون رفتی بیرون و وقتی اومدین باباجون منو صدا زدن و رفتیم واسه تو از مغازه روبری خونه پدر جون اینا یه تاب خشکل و یه دونه توپ خریدیم.تو از دیدنشون خیلی ذوق کردی .ایشالله تو خونه جدید راش میندازیم ....
دیشبم بعد افطار همه منتظر خبرعید فطر بودیم و ساعت 9 با بابا رفتیم واسه خرید لوستر برای خونه جدید. خاله جون المیرام با خواست بابا حمید با ما اومدن و چون تو زمان افطار گرسنه نبودی مامان جون واست سیب زمینی سرخ کردن تا با خودمون ببریم تا وقتی گرسنه شدی بخوری. تا ساعت 12:30 بیرونبودیم و تو سیبب زمینیاتو خوردی و دوباره گرسنت شد عشق من . تو راه برگشت شیر موز خوردیم و تو هم یه عالمه باهامون خوردی طوریکه بابا گفتن بسه دیگه دل درد میشه ها.
امون نمیدادی هم از لیوان من و هم خاله جون المیرا پشت سر هم میخوردی و قیافت خیلی خنده بود پشت لبت حسابی سفید شده بود. بعد که تموم شد خوردنت حسابی جون گرفتی و شروع کردی تازه به بازی.
ساعت 12:45 خاله جونو گذاشتیم خونه و مام رفتیم خونمون. تو راه خوابیدی و رسیدیم خونه حتی گذاشتمت تو رختخوابت بیدارم نشدی و تا صبح فقط یه بار واسه شیر خوردن بیدار شدی عزیز دل من.
ارمیا بابا حمید خیلی دوست داره و بزرگترین آرزوش تامین بودن شماست . قدر بدون عزیز دلم