ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

تعطیلات عید فطر....

1393/5/11 11:10
نویسنده : الهام
768 بازدید
اشتراک گذاری

.... پسر شیرینم ....

روز 3 شنبه 7 مردادعید فطر بود و ما با عمه جون راضی و مرضی و خونواده هاشون صبح راه افتادیم به مقصد پارک ملی تندوره (چهلمیر) درگز ....

عمه جون مرضی و سپیده جون تو ماشین ما بودن و چون ما زودتر راه افتاده بودیم واسه صبونه چنارون رفتیم یه پارک و یه صبونه مفصل زدیم تو رگ و شمام با اینکه اصلا صبونه نمیخوری تو این چند روز حسابی اشتهات باز شده بود!!!!

ساعت حدود 3 با توقفهای بسیار رسیدیم نزدیک چهلمیر و عمه جون راضی اینام بهمون ملحق شدن و یه جای خوب تو جاده درگز پیدا کردیم و طفلی عمه جون راضی نهار آورده بودن و هممون گرسنه نشستیم پای سفره و شروع کردیم به خوردن نهار و بعد راه افتادیم سمت چهلمیر. ساعت حدود 5:30 رسیدیم اونجا و خیلی شلوغ بود یه عالمه گشتیم تا یه جا پیدا کردیم کنار رودخونه و اتراق کردیم و شما شروع کردی به بازی و بابا حمید و عمو محمد واسه روشناییمون سیم کشیدن و چراغ گذاشتن و یه محفل شاعرانه درست شد. واسه شام یه عالمه سیب زمینی سرخ کردیم و تو تابه غذای شما تو چند مرحله سرخ کردیم و شمام یه عالمشو خوردی و با تن ماهی خوردیم .

عمه جون نعیمه با دایی مجتبی و خاله نیر و مهناز جون اینا م ساعت 9 شب راه افتادن و ساعت حدود 1:30 رسیدن ولی شما خواب بودی . شب تو چادر خیلی راحت تا صبح خوابیدی و صبح که بیدار شدی و عسلو دیدی حسابی خوشحال شدی و تا عصر ساعت حدود 7:30 که اونجا بودیم یه سره یا با چوب آتیش بازی میکردی یا داخل رودخونه آب بازی و یا سمت اسباب بازیاش تاب بازی میکردی و با خودت تاب تاب عباسی میخوندی ....

متاسفانه یه حرف بدم یاد گرفتی و تا اعصابت خورد میشد از چیزی یهو دستاتو به نشونه عصبانبت بالا و پایین میکردی و صورتتو بهم میکشیدی و میگفتی بیشور (بیشعور)!!!!

هر چیزی رو هم که دوست نداشتی میگفتی دوست نه (دوست ندارم )

ساعت 7:30 راه افتادیم سمت درگز و شب تو یه مجتمع رفاهی موندیم که زمین بازی داشت و خیلی بزرگ بود واسه همین ما تو محوطه چادر زدیم و بچه ها وسطنا بازی کردن و والیبال و شمام با عسل و علیرضا و بابا حمید یه عالمه توپ بازی کردی و بعد خوردن شامت خوابیدی گل من .

صبح بیدار شدیم و همه وسایلا رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت مشهد ... تو مسیر تا چشت به ماشینای خودمونی میفتاد جیغ میکشیدی و خوشحال میگفتی عمه ... عمو.... و حسابی خوشحال میشدی ...

تو این سفر کوتاه حیوونایی مثه سگ و اسب و الاغ و کبوتر و ببعی رو از نزدیک دیدی و کاملا تا میدیدیشون میشناختی و به ما هم نشون میدادی ...

یه تکه راه مهناز جون با دختر نازش گلاره تو ماشین ما بودن و شما اولش یه عالمه خوشحالی کردی و واسشون رقصیدی و مهمون نوازی کردی ولی کم کم سر ناسازگاری با گلاره کوچولوی 10 ماهه گذاشتی ...

مانتو سپیده جون به صندلی آویز بود و گلاره داشت با آستینش بازی میکرد شمام مانتو رو کشیدی سمت خودت و گفتی عمه منه (واسه عمه منه) دست نه (دست نزن) ولی وقتی دوباره گلاره بهش دست زد اینقد قشنگ بهش اخم کردی و گفتی دست نه و هممون به این حرکتت یه عالمه خندیدیم ....

ساعت 5:30 رسیدیم خونمون و شما اینقد خسته بودی که تو راه خوابت برد و با اینکه گذاشتمت رو تخت بیدار نشدی تا ساعت 7:30شب .

وقتی بیدار شدی بردمت حمام یه عالمه آب بازی کردی و بعدشم رفتیم خونه عمه جون مرضی واسه اینکه فرزانه جونو برسونیم خونشون . تا سپیده جونو دیدی خیلی ذوق کردی و یه عالمه باش بازی کردی و بعدشم رفتیم خونه مامان جون اینا که حسابی دلشون واسه شما فسقلی تنگ شده بود و از عصر که رسیدیم تا وقتی رفتیم خونشون 1000 بار زنگ زدن که چرا نمیاین پس؟؟؟؟ اونجام یه عالمه با عمو حسین و خاله الی بازی کردی و خسته برگشتیم خونه و یه خواب ناز و راحت ....

دیروزم که جمعه بود شما از صبح رفتی خونه مامان جون و من شروع کردم به تمیز کاری واسه نهار بابا حمید اومدن دنبالت و آوردنت خونه و اینقد خسته بودی که تا رسیدی خوابت برد و ساعت 5:30 بیدار شدی و بابا حمید رفتی دفتر پایین و من ورزش کردم و دوش گرفتم و رفتیم خونه مادر جون و اونجا با دیدن عسل و عمه جونا حسابی ذوق زدی و دوباره بازی و شرارت و .... بعدم شام خوردیم و اومدیم خونه و خوابیدیم و امروز صبح دوباره سر کار و مشغله های روزانه ....

راستس ارمیا از دیروز یاد گرفتی وقتی میخوای خودتو لوس کنی به من میگی مان جون (مامان جون) دلم میخواد بخورمت فسقلی شیرین زبون ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)