خوردن عدسی ....
گل نازم ....
چند شب پیش واسه شام عدسی گذاشتم و عصر مامان جون و خاله جون المیرا اومدن خونمون تا من و شما تنها نباشیم و حواسشون به شما باشه تا من به کارام برسم .
ساعت حدود 6 اومدن و تا 8 تو با خاله المیرا یه عالمه بازی کردی و حسیبی گرسنت شده بود . چون هنوز عدسی آماده نبد واست کوکو سیب زمینی که تازه پخته بودم واسه نهار فردا ظهرمون آوردم تا بخوری و شمام ماشالله یه برش کاملشو خالی خوردی و باز دوباره شروع کردی به بازی .
مامان جون اینا ساعت 8:30 رفتن و ساعت حدود 10 بابا حمید اومدن و ما میخواستیم شام بخوریم فک نمیکردم شما گرسنت باشه ولی با ما نشستی پای سفره و من یه خورده عدسی تو کاسه ریختم و با قاشقت بهت دادم تا بازی کنی و سرت گرم شه ولی به ثانیه نکشیده بود تموم شد و کاستو برداشتی و دادی دست من و گفتی ب′ ب′ . من دوباره کاستو پر کردم و تا 4 بار اینکارو تکرار کردی و کامل ته ظرفتو تمیز میکردی . اینطوری فهمیدم که چقد به عدسی علاقه مندی فسقلی .
حالا اینم چند تا عکس از قیافه جنابعالی ضمن خوردن غذای مورد علاقه .....
الهی فدای اون صورت کثیفت بشم من فسقلی