ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

گشت 5 شنبه عصر....

1392/8/18 10:51
نویسنده : الهام
176 بازدید
اشتراک گذاری

نازنین پسر ....

بابا حمید از روز دوشنبه رفته بودن فیض آباد واسه شعبه اونجا ....

و چند روزی من و شما خونه مامان جون بودیم . واسه اینکه دوری بابا رو احساسا نکنی و بهونه گیری نکنی همش سعی کردم بگردونمت ولی روز 4 شنبه از خونه بیرون نرفتیم و روز 5 شنبه که از سر کار اومدم مامان جون گفتن ارمیا ار صب همش داره بهونه گیری میکنه و خاله جون المیرا میگفتن گاهی میره یه گوشه وامیسته و شروع میکنه به غر زدن و الکی گریه کردن .

قرار بود بابا حمید عصر بیان ولی کارشون گره خورده بود و تازه قرار شد ساعت 11 شب راه بیفتن سمت مشهد.

 من و مامان جون و خاله جون المیرا عصر آقا پسر خشگلمونو برداشتیم بردیم الماس شرق . ازونجا یه چیزی واسه اطاقت میخواست (البته که پیدا نکردم ) ولی تو یه گشتی زدی و یه عالمه آدم دیدی و خیلی سرحال شدی .

وارد الماس که شدیم خاله جون المیرا گفتن بیا بریم واسش ماشین حمل کودک بگیریم تا تو بغل اذیت نشه و یه کمی تنوع واسش داشته باشه . یه عالمه رفتیم تا به غرفش رسیدیم و چه خوب شد که گرفتیم چون شما خیلی خوشت اومد ازین ایده ....

 

وقتی نشستی تو ماشین اولین کاری که کردی بررسی متفکرهمه قطعات ماشین بود (البته از نظر فنی)خنده

 

بعدش بررسی محیط واسه رانندگی و شلوغیه اونجا .... کلافه

سواستفاده خاله جون المیرا از حواس پرت تو به اطراف و خوروندن تغذیه ....نیشخند

 

 

 

ذوق زدن پسر شکموی ما وقتی مامانشو آبمیوه به دست دید که داره میاد سمتشون .... مژه

 

نگاه مظلوم ودهن آب افتاده ارمیا شکمو به لیوان آبمیوه .... خوشمزه

مامان به من نمیدین؟؟؟؟؟ افسوس

خوردن با نی و قاشق متاسفانه راضیت نکرد آقا خوش تیپه .... خجالت

از الماس واست یه جوجه خریدم که وقتی بهش ضربه میزدی روشن میشد. وقتی دیدیش خیلی خوشحال شدی ولی وقتی روشن نمیشد غر میزدی و هی به ما نگاه میکردی . خاله جون الی بهت گفتن محکم بزنش زمین روشن میشه و جنابعالی اینکارو یاد گرفتی و هی مینداختیش زمین تا روشن شه و مامان جون بنده خدا هی تا روشن بود برش میداشتن میدادن دستت تا ذوق کنی وهمین کارو یه سره تکرار میکردی آقای خودخواه .... از خود راضی

 

 

 

اینم چهره ارمیای عصبانی وقتی مجبور بود ماشینو تحویل بده .... عصبانی

 

 بالاخره ماشینو تحویل دادیم و بعدش واسه اینکه غصه نخوری یه بادکنک خشگلم واست خریدم نازنین من . شما خیلی خوشحال شدی و ماشین یادت رفت .

بالاخره عصر 5شنبت گذشت و اومدیم خونه مامان جون تا ساعت 11 و بعدش بابا جون من و شما رو بردن خونمون چون بابا حمید قرار بود بیان ولی بابا حمید ساعت 3:30 صبح رسیدن و خوابیدن تو هم که وقتی بابا اومد خواب بودی و صبح وقتی بیدار شدی و دیدی بابا کنارت خوابیده با خوشحالی زیاد یهو بابا رو با انگشت به من نشون دادی و گفتی بابا ....مژهقلب

 

(( ارمیا تو همه زندگی منی عزیزتر از جونم ))

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مرضیه
19 آبان 92 8:17
سلام خانمم مرسی از همدردیتون . همیشه خوش باشید عزیزم گل پسری و ببوس .