آخر هفته ....
دلبر نازم ....
5شنبه عصر بابا حمید من و شما رو بردن خونه مامان جون چون خودشون مهمون داشتن و یه جلسه کاری تو خونه که با وجود شما نمیشد برگزار شه .
وقتی رسیدیم خونه مامان جون اینا دیدیم که خاله جون الناز و المیرا و مامان دارن اطاق تکونی میکنن. آخه یه روز چش شما رو دور دیده بودن و از فرصت استفاده کرده بودن ولی باز شما سر وقت رسیدی و بدون معطلی و بدون اینکه لباساتو دراری رفتی سر اصل مطلب یعنی شلوغکاری و بهم ریختن ....
بالاخره هر جور بود اونا با سرعت اطرافو جمع کردن و از اطاق اومدیم بیرون تا شب که بابا حمید و بابا جون و خاله عادله و عمو حسین اومدن و شام خوردیم و بابا حمید و عمو حسین کمد لباس خاله جون الی رو جابجا کردن و چون شما خیلی خوابت میومد ما اومدیم خونمون و شما تو راه خوابیدی .
صبح جمعه تا شب خونه بودیم و هیچ جا نرفتیم از صبح یه عالمه بازی کردی
ارمیا قایم شده ....
و یه کار زشت جدید که یاد گرفتی اینه که وقتی داری شیر میخوری گاهی یه نگاه مرموز به من میکنی و آهسته گازم میگیری و میخندی منم از درد جیغ میکشم . دیروز بابا حمید گفتن دیگه بهت شیر ندم و ازین به بعد شیشه بهت بدیم ولی نه تو شیشه بخوری و نه من دلم میاد. نمیدونم با این کارت چیکار کنم !!!!!
تا شب اذیت کردی ولی آروم بودی عصر هر چی بهونه گیری کردی واسه بیرون رفتن فایده نداشت تا اینکه تصمیم گرفتی
(تو این عکس یه تیکه از جعبه شکلات دیده میشه .... این یکی از وسایل بازیته... نمیدونم با اینهمه اسباب بازی چرا دست از سر آشغالای خشک واسه بازی برنمیداری!!!!)
کلاهی که مامان جون واست بافتنو بیاری و سرت کنی شاید فایده ای داشته باشه
(الهی فدای این نگاه مظلومت بشم من مامان جون)
ولی بازم فایده نداشت چون هنو سرماخوردگیت خوب نشده و دیروز خواستم تو خونه باشی و فقط استراحت کنی و بعد از شام خوابیدی گل نازنین ....
((ارمیا تو آرامش بخشترین موجود رو زمینی مامانی))