ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

تولد امیر حسین ...

1393/5/18 11:06
نویسنده : الهام
253 بازدید
اشتراک گذاری

.... ناز گلم ....

روز 5 شنبه 16 مرداد تولد امیر حسین جون بود و هممون دعوت زری جون و دایی هادی بودیم گلبهار خونشون واسه تولد 2 سالگیه این فسقلی که با شما 1 ماه و نیم تفاوت سن داره ....

ساعت 6:30 عصر رقتیم و همه بودن و حسابی خوش گذشت . تا وقتی تو خونه بودیم خیلی تو شاد نبودی ولی در عین حال مثل همیشه پسر خوبی بودی و اذیت نکردی ...

طفلی عسل جون هر کار میکرد تا ببرت واسه عکس گرفت با بچه ها ولی اصلا قبول نمیکردی و نرفتی . ساعت حدود 10 گرسنت شده بود و همش میگفتی گذا .... مان جون گذا ....

عمه جون راضی رفتن واست یه بشقاب کیک آوردن و چون قبلش بهت گفته بودن که الان میرم واست غذا میارم تا چشت به دست عمه افتاد خوشحال شدی و بعد که دیدی کیکه به عمه با یه قیافه ای که یعنی من میفهمم این غذا نیست گفتی کیکه !!! و یه عالمه بهت خندیدیم

وقتی میز غذا رو چیدن فریده جون سریع واسه شما غذا کشید و داد به من و بعد از خوردن غذا رفتی بیرون پیش بابا حمید تو محوطه خونشون و یه عالمه با بچه ها بازی کردی و بابا حمیدو خسته ...

ساعت 11:30 راه افتادیم به سمت خونه و تا مشهد با محیا که تو ماشین ما بود یازی کردی و مدتیه میونتون با محیا خیلی خوب شده خدا رو شکر شاید به خاطر اینه که به قول خود محیا جون دیگه اون خانوم خانوما ماشالله بزرگ شده و خانوم خنده

تا رسیدیم خونه از خواب بیهوش شدی .

دیروزم جمعه بود از صب خونه بودیم و عصر با مامان جون و خاله الناز و عادله و الی و زهرا جون و ریحانه جون اینا رفتیم کوهسنگی و طبق معمول زحمت مراقبت از شما با ریحانه جون بود که از ش ممنونممحبت

دیشبم یه عالمه بازی کردیو دویدی تا ساعت 12 و اینقد خسته شدی که خودت داوطلبانه رفتی تو بغل خاله جون الی و تا خاله گفتن ارمیا خسته شدی گوشاتو گرفتی و گفتی آره ... خاله گفتن از سرو صدا اعصابت خورد شده خاله جون ؟؟؟ سرتو تکون دادی و دستاتو از رو گوشات بر نداشتی . خوابت میاد خاله ؟ آره

بعد من و بابا حمید با شما و زهرا جون اینا راه افتادیم سمت خونه و تا به خروجی پارکینگ رسیدیم شما بیهوش شدی تو بغل من ... حتی رسیدیم خونه و گذاشتمت رو تختم بیدار نشدی خواب

پسندها (1)

نظرات (1)

ریحانه.م
18 مرداد 93 12:17