ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

بی حوصله ....

1393/1/31 11:59
نویسنده : الهام
358 بازدید
اشتراک گذاری

پسر دریایی من ....

دیروز ظهر وقتی بردمت بخوابونمت ساعت حدود 3 بود ... یه خورده شیر خوردی و شروع کردی به شرارت و بازی . من که خیلی خوابم میومد چشامو بستم و بهت گفتم هر وقت دوست داشتی بیا بخواب . جنابعالی هم با نهایت وقاحت رفتی رو یخچال و برقا رو خاموش و روشن کردی و هی به من نگاه میکردی و میخندیدی بعد اومدی پایین و رفتی سمت کمد و همه کارتن خالیا رو درآوردی و شروع کردی به بازی .... هی میچیدیشون رو هم و واسه خودت دست مسزدی و گاهی به من نگاه میکردی و با خنده میگفتی ماما بایی (مامان بازی). وقتی بهت میگفتم بیا بخواب نگام میکردی و با اخم میگفتی نه... بایی ....

گاهی میومدی جهت دلجویی منو میبوسیدی و یه کم صورتتو به من میمالیدی و خودتو لوس میکردی و دوباره میرفتی سراغ بازیت ... بالاخره خسته شدی و حدود ساعت 4:45 خوابیدی و بنده که خواب از سرم رفته بود بلند شدم و کارامو کردم و عمو پورنگو واسه شما رکورد کردم تا بیدار شدی بتونی ببینی ...

ساعت 6:10 بیدار شدی ولی خیلی بی حوصله بودی ... درعین حال با تمام بی حوصلگیت اینقد فهمیده بودی که وقتی من داشتم رو تردمیل ورزش میکردم تا میومدی میدیدی من دارم میدوم میگفتی ماما دودو (مامان میدویی؟) منم بهت میگفتم آره عزیزم برو عمو پورنگتو ببین منم الان میام .

 

بعدش واست موز آوردم و به زور خوردی و با بابا حمید رفتی پایین و یه رب بعد اومدی بالا و نشستی دوباره پای عمو پورنگ و متاسفانه میل به خوردن هیچی نداشتی حتی شربت تقویتیت رو هم نخوردی تا ساعت 9 که خودت گفتی گذا (غذا) . اینقد عجله داشتی که حتی فرصت به آماده شدنش نمیدادی . ازون لحظه به بعد سرحال اومدی و افتادی رو خط خوردن و بازی

 

... غذا و میوه و آبمیوه و شکلات و ....

 

بعدم مسواک زدی همراه من و رفتیم خوابیدیم عزیزکم ....

 

عا ش ق تم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)