ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

صدای بچه ها ....

1393/1/21 11:22
نویسنده : الهام
273 بازدید
اشتراک گذاری

عروسکم ....

 

دیروز ظهر با عمو علی اومدم دنبالت خونه مامان جون تا بیایم خونمون . تا نشستی تو ماشین عمو یه خنده ناز تحویلش دادی که عمو خیلی حال کرد باهات بعد یهو چشت به نونای صندلی عقب که عمو واسه خونشون خریده بود افتاد و یهو گفتی ماما نوم (مامان ... نون!!!!)و آهنگ جونم تو ماشین باز بود و تا تموم شد به عمو نگاه کردی و گفتی نای نای و علی هم طفلی سریع واست آهنگو عوض کرد و جونمو گذاشت ....

رسیدیم خونه و بابا حمید ساعت 3:30 از سرخس برگشتن (رفته بودن بازدید). نهار خوردیم و خوابیدیم و شما حدود ساعت 6 بیدار شدی و صدای بچه ها رو از تو کوچه شنیدی و اومدی جلو من ایستادی و دستاتو بالا گرفتی تا بغلت کنم و پنجره رو نشون دادی . بردمت لب پنجره تا بچه ها رو از بالا ببینی !!!! خیلی حال میکردی با فوتبال بازی کردن اونا و هر از گاهی میگفتی دوپ (توپ) . گاهی که بچه ها از دیدت خارج میشدن به من با ناراحتی نگاه میکردی و میگفتی دفتن(رفتن؟؟؟؟) و تا دوباره می دیدیشون میگفتی من من ....

چون نمیخواستی از جلو پنجره بیای کنار بهت گفتم بیا ز بزنم بابا جون بیان شما رو ببرن پایین. تو هم بلافاصله گفتی بایین (پایین)

تا گذاشتمت زمین دویدی سمت بابا حمید و با عجله و استرس میگفتی دست دست ... و دست بابا رو که خواب بود گرفتی و بلندش کردی و همش به پنجره نگاه میکردی نکنه دیر بشه و بچه ها برن !!!!

تا وقته لباس پوشوندمت و ز زدم باباجون اومدن بردنت پایین و من از بالا نگاه میکردم که چقد خوشحال بودی و دنبال بچه ها میدویدی و بابا جونم طفلی دنبال تو میدویدن ....

بالاخره بعد 40دقیقه خسته شدی و با لباس و دستای کثیف اومدی بالا و من لباساتو عوض کردم و دستاتو شستم و میخواستی بازم بری که گفتم بچه ها رفتن خونشون ببین صداشون نمیاد مامان جون!!!! واسه اطمینان رفتی کنار پنجره و گوشتو گذاشتی رو دیوار ببینی واقعا صداشون نمیاد و وقتی مطمین شدی دیگه گیر ندادی بری به قول خودت بایین....

بعد آماده شدیم و رفتیم خونه مادر جون و تمام راه تو یا داشتی بوق میزدی با دهنت یا بیلبوردای چی توز و چاکلزو پیدا میکردی و نشون ما میدادی ....

وقتی رسیدیم خونه پدر جون خیلی سرحال بودی و با مادر جون و پدر جون احوالپرسی کردی و علیرضام اونجا بود ولی خواب . شما رفتی کنار متکاش و هی گفتی نی نی /نی نی تا بیدار شد و یه کم باهم بازی کردین و گذا خوردین تا مهناز جون اینا با گلاره کوچولو اومدن و تو وقتی من گلاره رو بغل کردم و بوسیدم اومدی کنارم و نگاش کردی و بهش خندیدی و وقتی داشتن میرفتن خونشون بهت گفتم گلاره جونو ببوس و شما لبای نازتو گذاشتی رو پیشونیش و بوسیدیش و مهناز جون یه عالمه قربون و صدقت رفت ....

بعد عمو سعید و محیا جون اومدن و شما خیلی خوشحال شدی تو همین فاصله عسل جون و عمه جون نعیمه هم اومدن و بساط بازی و شلوغکاری شما 3 تا حسابی محیا شد و با هم یه عالمه بازی کردین ... وقتی بابا از ت پرسیدن ارمیا چیکار میکنی ؟؟؟؟ شما جواب دادی بایی (بازی ) و اونقد عجله داشتی که دیگه با بابا حرف نزدی و به بازیت ادامه دادی ....

یهو اومدی گوشی تلفنو برداشتی و داشتی باش الو میکردی که پدر جون گفتن ارمیا بیار گوشیو بده من و شما با نهایت زبلی سریع گوشیو بردی پشتت و قایمش کردی و گفتی دیست(نیست) و همه یه عالمه بهت خندیدن و تو خودتم دستاتو گرفتی جلو دهنت و شروع کردی به خنده مسخره کردن ....

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)