بیدارخوابی
آقا کوچولو دیشب وقتی اومدیم خونه بابا بستنی خریده بود تا من لباسمو عوض کردم بابا آقا بهت بستنی دادن و توی پرو هم حسابی از خوردنش لذت برده بودی اینقد که از بغل بابات پایین نمیومدی.....
بعد بابا خیلی خسته بود خوابید و من و تو برقارو خاموش کردیم و تو تاریکی باهم تا ساعت 1 بازی کردیم تا بالاخره خوابیدی .
ساعت 5:30 صبح بیدار شدم روتو بپوشونم چون هوا خیلی خنک شده بود و بارون میومد ...
دیدم نیستی !! حسابی ترسیدم اونوقت بزور چشامو باز کردم و دیدم پایین تشکت آروم داری بازی میکنی و هرازگاهی برمیگردی نگام میکنی ببینی بیدارم یانه ؟تا دیدی چشامو یه لحظه باز کردم با خوشحالی اومدی سمتم و از م رفتی بالا ولی خیلی گیج بودی همش میخوردی زمین .
گذاشتمت تو رختخوابت یه خورده دور خودت چرخیدی و دست میزدی با صدای بلند و با تعجب از صداش .....
اینقد اینکارا رو تکرار کردی تا ساعت 6:30 خوابت برد.
ارمیا گاهی اوقات اینقد دوست دارم که دلم میخواد گازت بگیرم عشق کوچیکم....