ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

مهمونای مامان ....

1392/8/30 12:25
نویسنده : الهام
157 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزتر از جونم ....

دیروز عصر قرار بود دوستای دوران دبیرستانم بیان خونمون .من خیلی خوشحال بودم روز سه شنبه فاطمه جون اومد خونه رو تمیز کرد و بعد رفتنش من و بابا تابلومونو وصل کردیم و پایه میز که متاسفانه جدا شده بود داشتیم میچسبوندیم که شما ....

بهتره چیزی نگم خودت ببین چیکارا کردی !!!!متفکر

 پدرم درومد تا بعدش میزو تمیز کردم ....

دیروز از سرکار مستقیم رفتم خونه و نیومدم دنبال شما چون در نبود تو میخواستم میوه و شیرینی و آجیل بچینم و میزو واسه پذیرایی آماده کنم .

خدا روشکر با کمک بابا حمید به همه کارام رسیدم و همه چی آماده شده بود که شما با خاله جون عادله و المیرا اومدین خونه و تا رسیدی و دیدی میزا پر از خوراکیه یه آه خوشحال از ته دل کشیدی و دیردیرات بود از بغل خاله بیای پایین و بری شلوغکاری که بابا حمید گرفتنت و بقیه ماجرا ....

وقتی اومدی خونه یه عروسک تاتر دستت بود که عمو حسین واست خریده بودن تا بکنیش تو دستت و به جاش صحبت کنی(عموجونم دستتون درد نکنه )

این دومین کادوییه که عمو حسین بدون مناسبت واست خریده (سری قبلم یه حلقه هوش بزرگ واست خریده بودن که خونه مامان جونه و تو بهش خیلی علاقه داری)

بالاخره تا دوستام اومدن هر جور بود مراقبت بودیم تا خرابکاری نکنی و قبل اومدنشون مجبور شدیم میزارو جمع کنیم و همه چیو بزاریم رو اپن !!!!!مژه

ملیحه جون دوست من دو تا بچه داره یکیشون دختر بود و 7 سالش و یکیشون پسر بود و دقیقا همسن تو با دو روز اختلاف که بزرگتر بود دیگه ....زبان

وقتی اومدن اولش بهش دست میزدی ببینی عروسکه یا مثه خودته بعد کم کم با هم دوست شدین و شروع کردین به بازی و با نرگس و یوسف جون رفتین تو اطاقت به بازی کردن و بهم ریختن و بر خلاف همیشه وقتی تو تابت نشستی و نرگس جون تابت میداد یه عالمه ذوق میکردی و از ته دل میخندیدی .

خیلی با بچه ها بهت خوش گذشت ...

یه کار جالبی که کردی این بود که وقتی زری جون(دوست دیگم) پاشد و بهت گفت ارمیا جون بریم اطاقتو نشونم بده خیلی مودبانه جلو رفتی سمت اطاقت و همه چیو بهش نشون دادی و وقتی اومد بیرون یکی از اسباب بازیاتو آوردی و صداش زدی و بهش دادی و وقتی اون ازت تشکر کرد و همه قربون و صدقت رفتن با یه حالته خوشحال و راضی از کاری که کردی اومدی سمت من ... اون لحظه قیافت خیلی دیدنی بود پسر نازو دست و دلباز مامان....

این اخلاقت به باباجون حمید رفته که اینقد دست و دلبازی بغلماچ

بالاخره تا 8:30 یه سره در حال بازی بودی و البته خوردن .آخراش که بچه ها داشتن میرفتن تو هم از خستگی تو بغل خاله جون عادله ولو بودی و از خواب چشات باز نمیشد.

خاله جون المیرا شامتو(الویه) بهت دادن و بغلت کردن و تو از بیحالی سرتو گذاشتی رو شونشون و خواستی بخوابی ولی تا خاله هاتم نرفتن شما بیدار بودی و دلشونو بدست آوردی و ساعت 10:15 خوابیدی ...خواب

 

 (( انشالله همیشه سالم و خوشحال باشی پسرم ))

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سعیده مامان محمدطاها
1 آذر 92 9:34
وای الهام جان خیلی خوشحال شدم که سیستمم وبت رو باز میکنه.
منا(مامان کورش)
1 آذر 92 18:08
سلام عزیزم همیشه به مهمونی وشادی پسمل ما خیلی کارش درست هستش وسایلش به بچه ها میده افرین ارمیا جونمممممممممممممم[ ماچ]
الهام
پاسخ
سلام عزیزم . خیلی ممنونم از اومدنتون. چرا اینقد کمرنگ شدین؟؟؟؟!!!!