خرید کفش ....
گل قشنگ من....
5 شنبه ظهر چون عمو میثم اومده بودن مامان جون آبگوشت پخته بودن و گفتن هممون بریم اونجا . وقتی من از سر کار اومدم خاله جون الی با خوشحالی گفتن ارمیا امروز غذاشو کامل خورده و بعدش ما هم نهار خوردیم و رفتیم خوابیدیم هممون.
عصر خاله جون عادله میخواستن برن کلاسشون و وقتی دفشو آورد تا تمرین کنه شما هم طبق معمول خواستی یه دستی بهش برسونی .....
بعد رفتن خاله عادله من و خاله جون الناز و المیرا هم با مامان جون رفتیم بازار تا واسه شما کفش بخریم .
رفتیم سجاد اول یه جفت کفش واسه خودم خریدم ولی واسه شما چیزی پیدا نکردیم بعد رفتیم راهنمایی و وارد یه مغازه شدیم یه کفش واست دیدیم و تو پات اندازه کردیم و همه خوششون اومد مخصوصا خودت . اینقد که دیگه درش نیاوردی و بلافاصله دستتو دادی مامان جون و بدون در آوردن کفشا از مغازه رفتی بیرون و بنده طبق معمول باید حساب میکردم ....
تو خیابون از کنار هر کی رد میشدی پاتو میگرفتی سمتش و میگفتی اه اه یعنی کفشامو ببینین .
وقتی برگشتیم خونه با استقبال گرم بابا حمید و عمو میثم و بابا جون مواجه شدی که چون ما دیرتر رسیده بودیم عمو میثم داشتن واسه شما سیب زمینی سرخ میکردن تا رسیدی بخوری . ولی تو اینقد هیجان کفشاتو داشتی که اول که رسیدی رفتی به همه نشونشون دادی و وقتی ازش تعریف میکردن پاتو میذاشتی جلوتر و یه قیافه ای به خودت میگرفتی که دیدنی بود.
بعد که کفشاتو به همه نشون دادی نشستی تادر شون بیاری و برشون داشتی اول بردی گذاشتی رو مبل بعد دیدی نه جای مناسبی نیست رفتی سمت اطاق خاله جون المیرا و گذاشتیشون تو کتابخونه خاله الی و موجبات خنده همه رو فراهم کردی از اینهمه که کفشاتو تحویل میگرفتی
بعد خاله جون الناز راهنماییت کردن تا کفشاتو بزاری تو جاکفشی . بعد از گذاشتن کفشا تو جاکفشی هر از گاهی میرفتی بهشون سر میزدی و وقتی میدیدیشون میخندیدی.
شب رفتیم خونه و صب دوباره اومدیم خونه مامان جون .چون خاله الناز قرار بود عصر بره گرمسار.میخواستیم دور هم باشیم .
تو راه که میومدیم شما خیلی خوابت میومد آخه طبق معمول ساعت 8:30 صب بیدار شده بودی .ولی وقتی رسیدیم اونجا تازه شروع کردی به شرارت و بازی ...
هی میرفتی سمت بخاری میگفتیم جیز تو هم یه انگشت اشارتو بهش میزدی میدیدی ما دروغ میگیم میخندیدی و با صورت میچسبیدی به بخاری ...
بعد اینقد به نوت بوک خاله المیرا ور رفتی که خاله تصمیم گرفت باهات اینکارو کنه .... ببین !!!!!!
وقتی عمو میثم و بابا حمید اینا اومدن تو همچنان نخوابیده بودی با اینکه خاله جون عادله چند بار شما رو برد تو اطاق واست قصه گفت ولی تا خوابت میبرد و میذاشتت رو تخت بلافاصله پا میشدی میشستی و بهش میخندیدی و باش از اطاق میومدی بیرون با لبخند.
عمو میثم خیلی تو رو میچلونه واسه همین با هم رفتین تو اطاق تا بازی کنین بعد چمدون شده اومدی بیرون و حسابی شرارت از چهرت میبارید فرشته کوچولوی من ....
بالاخره وقت نهار شد و شما که نهارتو خورده بودی نشستی کنار ما به اذیت کردن و غرغر خواب .
باز خاله عادله طفلکی زود غذاشو خورد و تو رو بردن تو اطاق تا بخوابوننت ولی بازم نخوابیدی اینجا بود که طفلی عمو حسین دست به کار شد و با نهایت دقت و زحمت بالاخره خوابوندت و تا ساعت 5 خوابیدی آقا خشگله بعدم که بیدار شدی باز شرارت و ....
ساعت 8 خاله جون النازشون رفتن و ما همه تو حال خودمون بودیم و بعد رفتن اونا تو هم حسابی دپرس شدی گل نازم....
دعا کن خدا همیشه پشت و پناهشون باشه و ایشالله زود دوباره برگردن ....
(( تو عشق همه خونواده ای عشق کوچولوی من ))