ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

بدون شرحهای ارمیا

       5ماهگی ارمیا تولد ابوالفضل           عکسای سفر فروردین   92 کاشان خرمشهر بندر دیلم بی اعصابی و بیقراری دندون در بند گناوه   پشه های آبادان که صورت فسقلی شیرینه مارو حسابی خوردن.....  باغ مسعو جان ...
11 خرداد 1392

آب بازی

پسر نازم دیروز جمعه بود و از صب خونه خودمون بودیم .  خاله جونات با دوستاشون رفته بودن اخلمد. منم خیلی دوست داشتم برم ولی به خاطر تو نرفتم.                                                        هوا خیلی گرم بود  ازونجایی که تو به گرما مثه خودم طاقت نداری از همون اول وقت صبح تمام بدنت داغ بود و همش از گرما غر میزدی. بابا میخواستن برن ابزارشونو بیا...
11 خرداد 1392

عکس از نوزادی تا 6 ماهگی

آقا کوچولو ببین چی بودی و چی شدی !!!!!!!!!!!!                      تازه دنیا اومدی تو تخته کوچولوی بیمارستان       10روزت بود داشتیم میرفتیم 3 تایی طرقبه                                                                                       ...
8 خرداد 1392

کارای جدید

کوچولوی نازم تو وقتی دقیقا 2 ماهت شد اولین بار خندیدی و زمانیکه 3.5 ماهت بود واسه اولین بار بعد تلاشای زیاد تونستی برگردی و چند روز بعدش رو زمین سینه خیز میکردی . تو دومین مسافرت عمرت که عید سال 92 بود دقیقا روز پنجم عید اولین دندونت نیش زد اون موقع 6 ماه و 9 روزت بود و امروز که 7 ماه و 14روزته 2 تا دندون داری و از دیروز کم کم داری چار دست وپایی میکنی ترسو. ولی اینقد پرویی که گاهی دستتو از رورویک یا مبل یا هرچیز دیگه میگیری تا پاشی وایسی ....  
8 خرداد 1392

توپ بازی

دیروز ساعتها با هم تنها بودبم و حسابی بازی کردیم .... اینقد توپ بازی کردیم و تو دنبال توپات دویدی که به نفس نفس افتادی و خسته شدی .  بعدم تو رورویکت حسابی ماشین بازی کردی ....                                                                                      اصلا از بازی کردن خسته نمیشی فسقلی به محض اینکه از بازی فارغ میشی تازه میری سر آتیش سوزوندن و از در و دیوار بالا ...
8 خرداد 1392

سایه بازی

فسقلی مامان نمیدونی چقد بانمک و دوست داشتنی شدی !! اینقد که دلم میخواد فشارت بدم یه عالمه دیشب دعوت بودیم رستوران شهر غذا. با مامان جون و باباجون و خاله ها رفتیم .تو اونجا حسابی آتبش سوزوندی و شر بازی در آوردی دلت میخواست هر چی رو میز بود برداری بندازی زمین . تا یه چیزو بهت میدادن حمله میکردی یه چیزه دیگه رو هم برداری . شرارت تو چشات موج میزد....   وقتی اومدیم خونه باباحمید هنوز نیومده بود تازه از شیروان راه افتاده بود منم رختخوابا رو پهن کردم و با هم بازی کردیم . برقارو خاموش کردم تو هم راه افتادی سمت یه دونه چراغه روشن وقتی سایه تو رو سنگا میدیدی همش دور خودت میچرخیدی تا بگیریش ... منم حسابی به کارت میخندیدم و تو با ...
5 خرداد 1392

سورپرایز

ارمیا وقتی بدنیا اومدی همش فک میکردم که وای خدا کی بزرگ بشه ...چقد سخته بچه داشتن.... ولی الان میبینم هر روز بزرگتر و شیرینتر میشی و تغییر میکنی و تغییراتت حسابی وجد آور و قشنگه کوچولوی مامان بعد از اولین کلمه ای که از شدت تشنگی 3 فروردین گفتی (آبه ) بصورت اتفاقی گاهی بازم این کلمه رو میگفتی ولی دیروز در کمال ناباوری خاله هات مثه اینکه اینقد خاله جون عادله بهت بابا گفتن که گفتی بابا و خندیدی و خاله جون المیرام ازت فیلم رفته.... از دیروز قشنگ میگی بابا. البته باباتم دیروز صبح رفتن شعبه شیروان وقتی دیشب بهش گفتم تو میگی بابا حسابی ذوق کرد.   راستی کار جدیدی دیگه ای که از دیروز انجام میدی اینه که بدون کمک کسی میشینی عشق م...
31 ارديبهشت 1392

عکسای آتلیییییییه

تو بزرگترین هدیه خدایی .....   فرشته آسمونی دوست دارم ....   نازنین مامان این عکسا از صدها عکسیه که روز یه شنبه اول اردیبهشت زمانیکه دقیقا 7ماه و 6 روزت بود ساعت 5:30 عصر تو استودیو شروین خانم رادمان ازت گرفتن. من با مامان جون و خاله المیرا بردیمت آتلیه به اصرار خاله هات . ولی بعد که عکساتو گرفتم خودم خیلی حال کردم و راضی بودم چون خیلی ناز افتادی . ولی فسقلی حسابی هممونو اذیت کردی . اینقد شری کردی که مقه عکسای با حولت زده بودی اون کانال . میبینی چقد بی حال بودی و توحس.... الهی قربونت برم عروسک کوچولو و زشت مامان و بابا. ...
30 ارديبهشت 1392