جابجایی....
عشق من دیروز عصر با خاله جونات و مامان جون رفتیم خونه ما واسه اینکه کم کم اسبابامونو جمع کنیم و آماده شیم واسه اثاث کشی تو هفته جدید.(به قول بابا حمید که دیشب به خاله جون الناز گفت طفلکی هر بار میاد مشهد ما یه زحمت واسش داریم.... ایشالله بتونیم جبران کنیم )
خدا رو شکر خونمون دیگه داره آماده میشه و خیلی خوشحالم که آخرین باریه که دیریم اثاث کشی میکنیم.
مامان جون تو رو نگه داشتن و مام شروع کردیم به شستن همه ظرفا و جمع کردن و کارتون کردنشون .
تو هم تعجب کرده بودی از شلوغی و دوست داشتی همش فضولی کنی و همه چیو بریزی بهم ولی مامان جون همش حواستو با بازی کردن و خوردن بند میکردن.
یه موزکامل خوردی . سیب زمینی واست سرخ کردم . کیک خوردی و بعد که همه داشتن بستنی میخوردن تو اینقد واسه خوردن عجله داشتی که انگاری صد ساله چیزی نخوردی و همه بهت حسابی خندیدن و تو یه کوچولو خجالت کشیدی ...
حسابی آتیش سوزوندی و با اینکه چشات از خواب باز نمیشد نخوابیدی تا بابا حمید اومدن و یه کم باهات بازی کردن و ما تا حدودی کارامونو جمع کردیم و خاله ها خواستن برن تا خونه جدیدو ببینن هممون رفتیم خونه جدید و دیدیم و همه خوششون اومد و تبریک گفتن ....
اینم چند تا عکس از آقا پسر ناز من تو شلوغیه خونه .....
(( عزیز دردونه من عاشقانه دوست دارم ))