ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

برگ دوم از سال 96 (اردیبهشت)

1396/3/21 14:29
نویسنده : الهام
349 بازدید
اشتراک گذاری

تو همه راز جهان
ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای
نگاهت

از وقتی اتفاقات روزتو تو اینستا خاطره میکنم واست .... کمتر تو وبلاگت مینویسم .... ولی این وبلاگ دفترچه خاطرات کاملتر و خصوصی تریه واست .... تا وقتی بزرگتر شدی با خوندن تک تک صفحه هاش بیای تو همون روزات ...

بعد رفتن خاله جون الی آخر فروردین دوباره زندگی رو روال قبل افتاد و تکراری شد ... چون از رفتن خاله دپرس  بودی ترجیحا هر روز پارک و شهر بازی و تفریحات گروهی و اجتماعی و خوش گذرونی با آرسین نازنین داشتین .

روزای قشنگ بهار و طبیعت و هوای زیبا و بازیهای کودکانه و اشتیاق به تکرارشون

شهربازی الماس شرق و یه بعداز ظهر پر هیجان واسه آرسین و ارمیا

نیمه شعبان و یک شب خوب واسه ارمیا تو پارک ملت همراه با توت خوری

یه عصر قشنگ بهاری  و طبیعت زیبای دشت ارغوان

 

یکی از تفریحات خوب تو و آرسین پارکینگ خونه مامان جون و دوچرخه سواری و مسابقه و ...

سرگرمیهای تو خونه که بیشترش این روزا با بقول خودت آزمایش کردن و کاردستی و ... همراه بود...

یه روز تصمیم گرفتی آزمایش کنی و آزمایشت این بود که آب و نمک و آرد رو با هم قاطی کردی و نتیجه گرفتی که اینا تو آب حل میشن و یه چیزایی مث چوب و پلاستیک و غیره تو آب حل نمیشن و اینکه وسایل سنگین مثه قاشق روی آب نمیمونن و ...

این تجربیات با کمک من واست بدست اومد ولی استارت کارو خودت زدی و خیلی واست جذاب بود پسر دانشمند من

مهندس کوچولو داره اسکوترشو تعمیر میکنه چشمک

ساختن کارستی با رول دستمال کاغذی و رنگ آمیزی فرشته

بازی با ماکارونیهای شکل دار و قدرت خلاقیت و تمرکزبوس

یادآوری اشکال هندسی

حباب بازی و تخلیه انرژی تشویق

سرگرمی جدید ارمیا و نگهداری از جوجه کوچولویی

که بابا بدون هماهنگی با من واست خریدن .... یه چند روزی تو بابا حسابی بهش رسیدین و اینقد بزرگ شده بود که میتونست بپره بیرون از داخل جعبه ... تا اینکه بابا رفتن تهران و شما گفتی ببریمش خونه مامان جون . توراه از جعبه پرید بیرون تو ماشین و شما با مامان رفته بودی داخل مغازه واسه خرید بستنی  منم که حسابی میترسیدم از یه بنده خدا خواهش کردم از ماشین بزارش بیرون و وقتی شما اومدین  و رسیدیم خونه گفتی کو جوجوم؟ من گفتم از ماشین پرید بیرون و برخلاف انتظارم مثه اینکه حسابی بهش عادت کرده بودی و از شنیدن این موضوع اینقد ناراحت شدی که زار زار زدی زیر گریه و تا ساعتها گریه کردی و مامان جون یه عالمه منو دعوا کردن گریه

وقتی دو تا گل دارن به گل آب میدن

یه اتفاق خوب و پر سوغاتی واسه تو و آرسین رفتن مامان جون و پدرجون به کربلا و برگشت پر سوغاتی واسه شما دو تا فسقلی بود که هنوز از راه نرسیده بودن خونه چمدوناشونو باز کردینتعجب

بدون شرح های اردیبهشت...

وقتی همه جا
از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو
همه جا تو
همه جا تـــــــــــو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)