ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

زیارت روز 4 شنبه ....

1394/9/8 10:56
نویسنده : الهام
342 بازدید
اشتراک گذاری

پسر با ایمانم

عاشق حرم رفتنی و تو راهکه داریم میریم سمت حرم به کمک مامان جون شروع میکنی به دعاکرن واسه همه و سلام دادن به امام رضا ... تا وارد صحن حرم میشیم انگار وارد بهشت شدی ...شروع میکنی به دویدن و خوشحالی ...اینقد میدوی که حسابی از ما دور میشی و تا به جایی میرسی که فرش داره سریع کفشاتو درمیاری و میزاری تو پلاستیک و میری دنبال اینکه واسه خودت دوست پیدا کنی و تو دویدن تنها نباشی و اصولا زود موفق میشی واسه دوست یابی ....

به اولین نفری که میرسی اسمشو میپرسی و خودتو معرفی میکنی و با هم دوست میشین و گاهی مثه اینبار بعد یکمی بازی کردن بهش آهسته میگی من دوست دارم به کسی نگی ها ....

چند تا عکس از حرم

 

.... چند تا خاطره ....

تازگیا یاد گرفتی که یه چیزیو یواشکی مثلا به من بگی و خواهش کنی به کسی چیزی نگم مثلا راز باشه (خاله الی یادت دادن)

یه چیز جالب اینه که چپ و راست کفش و دمپاییتو کاملا تشخیص میدی ....

چند شب پیش نیمه شب بیدار شدی و گفتی مامان جیش دارم و من بغلت کردم و بردمت دسشویی و دمپاییتو برعکس پات کردم بدون اینکه چشاتو باز کنی گفتی اشتباه پام کردی مامان ... درستش کن ...

وقتی بعد مسواک زدن و شب بخیر گفتن و بوسیدن بابا میری تآبو اطاقت واسه خواب و من میام تا واست لالایی بخونم و قصه بگم ...اولین سوالی که میپرسی اینه که واسم آب آوردین ؟؟؟ میگم آره .. بلافاصله میگی پس باشه ... بعد چند لحظه اروم میگی ما تشنمه... خوب آب میخوری و دراز میکشی و بلافاصله میگی مامان من جیش دارم ... وقتی پا میشیم که بریم دسشویی و وارد دسشویی میشیم صورتمو با اون دستای کوچولوت ناز میکنی و میگی مامان جون بغشین که من همش میگم آب مبخوام و بعد جیش دارم ... شما منو میاری دسشویی .شلوارمو درمیارین تا جیش کنم بعد منو میشورین و خشکم میکنین بعد میریم بخوابیم ... مامان جون خیلی دوست دارم  با این شیرین زبونیت دل آدمو میبری و خستگیو از تن آدم درمیاری فرشته کوچولو...

تو تبلتت یه چند تا بازی پازل و بازیای فکری خاله جون الی واست نصب کرده بودن تا گاهی که میخوای بازی کنی .... تبلتت چند بار خورد زمین و دیگه روشن نمیشه واسه همین گوشی منو برداشتی و چند تا بازی رو دوباره واست نصب کردم ...دیروز اومدی و خواستی یه بازی واست نصب کنم منم گفتن من یاد ندارم مامانی ... بعد جنابعالی نرم افزار بازار رو باز کردی و بازیاشو اوردی و گفتی ببین ازین جا باید نصب کنی بعدم رو یک بازی کلیک کردی و گفتی دست نزن تا لود بشه ... بنده دهنم باز موند و بهت گفتم دیگه بی اجازه من دانلود نکنی .. شمام گفتی باشه چشم... ولی هر یه ساعت میای و مثلا اجازه میگیری که مامان اجازه میدین دانلود کنم!!!!

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان فرزانه
28 آذر 94 17:16
سلام مامانی جونی واقعا کوچولوتون خیلی نازه عزیزم خدا برات حفظش کنه ایشالا به وبلاگ منم سربزن ختما به دردت میخوره تم تولد تبدیل عکس خونگی به آتلیه و کلیپ خوشگل از عکسای کوچولوی نازت خلاصه منتظر نظرتم هستم حتما یه نگاهی بنداز