یک اتفاق بد و یک اتفاق خوب ...
پسر صبور من
اواسط بهمن متاسفانه تو کلاس سن سی شاد خوردی زمین رو سرسره بادی و دستت مویه کرد و بعد از عکس و گذروندن یه روز پر از درد و استرس واسه شما و من وبابا بالاخره گچ گرفتیم به مدت یه ماه .... دوران سختی رو با گچ گذروندی ولی با نهایت صبوری همیشگیت باهاش کنار اومدی و این یه ماهو گذروندی ....
اولین شبی که دستتو گچ گرفتیم رفتیم خونه مامان جون و اونا وقتی دیدنت یه عالمه گریه کردن و ناراحت شدن
تو این مدت حسابی به دست چپ هم مسلط شدی و واسه انجام کارات از دست چپ و دندوناتم کمک میگرفتی
روزای سختی بود و اولین تجربه سخت پسرونه رو درک کردیم
اواخر بهمن با یه سورپرایز قشنگ هممون حسابی خوشحال شدیم و تو از همه بیشتر با این سورپرایز حال کردی و دستتو کلا فراموش کرد .... خاله جون الی بدون اطلاع قبلی تو 28 بهمن تو اون شبای پر از برف از استرالیا اومد و اینقد هممون خوشحال شدیم که غیر قابل باور بود اینقد دلتنگش بودی که چند روز اول حتی یه لحظه هم ازش جدا نمیشدی و یه شور و خوشحالی غیر قابل وصفی تو وجودت داشتی که همه میفهمیدن که چقد خوشحالی
29 بهمن فرودگاه مشهد و انتظار نشستن پرواز دوبی با 24 ساعت تاخیر
انتخاب گل واسه ورود خاله الی به سلیقه و اصرار ارمیا
فقط خدا میدونه اون لحظه ارمیا چه حسی داشت و چقد خوشحال بود