غرور ارمیا
آقا پسر مامان دیروز وقتی اومدم خونه اول بابا جون اومدن داخل و من پشت سرشون بودم .تو هم تو بغل خاله جون المیرا اومده بودی استقبال ... بابا جون وارد شدن و خواستن بغلت کنن تو هم با پرویی دستشونو زدی کنار و خودتو انداختی تو بغل من و سرتو گذاشتی رو شونم و حسابی خودتو لوس کردی .
هر از گاهی هم به بقیه نگاه میکردی و فخر میفروختی و کلاس میذاشتی که بغل مامانتی عشق من .
مامان جون گفتن باخاله جون الی دعوات شده و حسابی با شیرین کاریات و غرورت خندوندیشون ....
مثه اینکه دستتو مدام میکردی تو دهنت و خاله جون میگفتن نکن ارمیا کارت زشته ولی تو بازم تکرار میکردی تا عق زدی . خاله جون دعوات کردن و آهسته زدن پشت دستت و جنابعالی هم که از خاله و مامان جون و باباجون اصلا ازین توقعا نداری بغض کردی و یه نگاه به خاله و چشاتو رو هم فشار دادی تا اشکت بیاو اینقد اینکارو کردی تا مامان جون دخالت کنن و بیان سمتت. تا صدای مامانو شنیدی زدی زیر گریه و خودتو حسابی لوس کردی ... وقتی آروم شدی با خاله جون قهر بودی و مامان میگن تا الی میومد سمتت پشتتو میکردی و نگاش نمیکردی حتی وقتی بغلت میکرده فقط به سقف و در و دیوار نگاه میکردی و سرتو جای دیگه بند میکردی گاهیکه خندت میگرفته روتو برمیگردوندی و میخندیدی تا خاله نبینه و فک کنه که باهاش قهری و منتتو بکشه ....
تو خیلی زبلی کوچولوی دوست داشتنی من .....
ارمیای نازم لحظات با تو بودنو با دنیا عوض نمیکنم . دیوونه وار دوست دارم عزیزم....