ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

تولد آرسین جون

دهم شهریور تولد آرسین نازنین خاله بود و مراسمشو جمعه شب دوازدهم تو باغ دایی با یه دوره همی برگزار کردن. شما اصلا دور و برش نرفتی و به من میگفتی من که از آرسین بزرگترم پس چرا اول تولد آرینه بعد من... کل شبو تو قیافه بودی عشق خاله تولدت مبارک ...انشالله 120 سال زیر سایه مامان مهربون و بابای خوبت سالم و سربلند زنده باشی ...
13 شهريور 1395

ساختن آدمک ....

گل نازم همایش هفته گذشته که دوباره تو پارک ملت برگزار شد تو یه روز قشنگ تابستونی با هوای عالی بعد یه بارون باحال... هدف ساختن آدمک جهت آشنایی با اعضا بدن (تن آگاهی ) بود واسه بچه ها اینبارم طبق برنامه هر هفته حسابی بهت خوش گذشت ...     ...
13 شهريور 1395

لگو ...

پسر خلاق من  و آخرین سازه هایی که ساخته تو این هفته اخیر با نامگذاری توسط خودش درب ورودی تاشو به آزمایش خودش تو عکس بعد قطار حیوانات که پروازمیکنه ساختمان بزرگ راه اندازی و مهندسی آدم آهنی توسط خودت (باطری گذاشتی و دنبال دگمه on//off گشتی و بالاخره موفق شدی راش بندازی بازی با رنگ انگشتی و خلق یک اثر خارق العاده ...
9 شهريور 1395

همایش و سرگرمی ارمیا

نازنین من از وقتی با گروه فرحناز جون همراهم و تو همایشهای مربوط به کودکان شرکت میکنیم شما خیلی پیگیر اون روز خاص در هفته هستی و این دور همیهای طبیعی حسابی مورد استقبال شما  و بچه هایی قرار گرفته که درش شرکت میکنن. همایش اینبار ساخت و تزیین الویه توسط خود بچه ها بود که در پارک ملت برگزار شد.همه دوستان همراه بچه هاشون اومده بودن با مواد الویه و زیرانداز.... همه کنار هم نشستیم و بچه ها شروع کردن به ساختن الویه ... مراحل ساختن الویه به روایت تصویر توسط آشپز کوچولوی من اینم تزیین دلقک روی الویه بقول ارمیا بعد کار گروهی بازی و دو...
7 شهريور 1395

قهرمان کوچولو ...

پسر ورزشکار ما امسال تابستون کلاس ژیمناستیک شرکت کرد بعنوان اوقات فراغت.. ولی حسابی علاقه مند شده و ترم تابستونیشون تموم شده و کلاسای جدید انشالله از اول مهر شروع میشه . خودت خیلی مشتاقی تا تو سری جدید کلاسا ثبت نام بشی ... امیدوارم تو همه مراحل زندگی موفق باشی موش کوچولو ...
6 شهريور 1395

نابغه کوچولو ...

.... دلبرکم .... از 26 شهریور 91 خیلی وقته میگذره و شما اینقد بزرگ شدی که باورم نمیشه مهر امسال باید پیش 1 باشی ... حدود 3 ماهه که تمام فکر و ذکرم پیدا کردن یه مهد ایده آل واسه شماست ... شاید بیش از 10 مورد رفتم دیدم و بین اونا چند مورد و کاندید کردم و باهم رفتیم دیدیم و شما هر جا میری قبل از ورود با اتمام حجت به بنده میگی مامان جون چرا اینقد زحمت میکشی و واسه من دنبال مدرسه میگردی من که نظرمو گفتم فقط مهد سپیده جون(خانه فرهنگ) میرم . در نهایت با بابا حمید به این نتیجه رسیدیم بهتره به نظرت احترام بزاریم تا از مهد و مدرسه زده نشی ... خدا رو شکر انتخابت همون انتخاب خودم بود و مجموعه خیلی ...
29 مرداد 1395

ژیمناستیک ....

گل نازنینم   از رفتن خاله جون الی تقریبا 1 ماه و نیم میگذره و شما همچنان منتظر برگشتن سریعشی ... هراز گاهی 10 تا انگشتتو نشن میدی و میگی مامان من اینا رو خوابیدم ولی هنوز خاله جونم نیومده باید انگشتای پامم بخوابم ؟؟؟ پسر ناز و صبورم ...خاله الیم مدام حالتو میپرسه و نگرانته و ازونجام یسره پیگیر تو و کاراته .... بعد رفتن خاله جون الی همه زحمتات افتاده گردن مامان جون و خاله جون الناز ... از نیمه خرداد که ماه رمضون شروع شد و خاله رفت ... ما رفتیم خونه مامان جون و تا آخر ماه رمضون اونجا بودیم .. شبا شما بعضی وقتا سفره افطارو پهن میکردی و اکثرا بعد افطارا با مامان جون و خاله جون الناز و گاهی بابا حم...
4 مرداد 1395

آتلیه حس برتر...

فسقلی ناز من روز 8 اردیبهشت که عروسی خاله جون الی بود من و شما با خاله جون الناز رفتیم آتلیه و شما شدی یه مدل به یاد موندنی واسه خانم قانعی ... اینم ژستا و لبخندای نازنینت   ...
3 تير 1395

خانه فرهنگ ....

سومین جلسه کارگاه مادر و کودک روز قبل ماه رمضون برگزار شد و شما طبق معمول با اشتیاق زیاد رفتی و مثل همیشه خوب بود و حسابی بازی کردی و شاد بودی و اینبار با آقای محمدی خیلی صحبت کردی و تنها بودی ... تو این جلسات یه عالمه دوست پیدا کردی و خیلی روابط عمومیت بهتر شده و تاثیر پذیریت خیلی زیاد بود از بچه ها ... این باعث خوشحالیه منه چ.ن خیلی زود با شرایط اخت میشی و عاشق تفاوت و بازی هستی .... ...
27 خرداد 1395

خداحافظی ....

یکدونه من تعطیلات 14 و 15 خرداد امسال با اینکه تو باغ دایی هادی مراسم گودبای پارتی خاله جون الی و عمو آرش برگزار شد و به همه خوش گذشت ولی آخر روز 14 خرداد و شنبه شب یعنی 15 خرداد تو فرودگاه خیلی سخت بود... خاله جون الی رفت استرالیا واسه زندگی و بدترین شب زندگی هممون بود این جدایی... به شما خیلی سخت گذشت چون خیلی به خاله وابسته بودی و خیلی تو دو روز گذشته یادش میکنی.... اون شب تو فرودگاه خیلی بغض داشتی ولی گریه نکردی ... دیشب و پریشب بدون دلیل موقع خواب گریه کردی و میگی دلم واسه خالم تنگ شده دوست دارم گریه کنم... دیشب به من گفتی مامان میشه با هم صحبت...
17 خرداد 1395