مسواک زدن ....
پسر ناز و با هوش مامان دیشب طبق فضولیهای هر روزه رفتی تو آشپزخونه
و شروع کردی به بهم ریختن و کنجکاوی!!!!
با یه قیف که تو دستت بود و همراه خودت حملش میکردی
و گاهی باهاش صدا در میاوردی
و گاهی از توش بیرونو نگاه میکردی و .....
یه مدتو تو آشپزخونه گذدروندی و بعد از شام وقتی میخواستیم بخوابیم من داشتم مسواک میزدم و شمام با توجه زیاد به من نگاه میکردی ....
بابا جونت بردنت مسواکاتو آوردن از تو کمدت و واسه اولین بار بازش کردی و همشو نگاه کردی
و بینش یکیو انتخاب کردی و شروع کردی به مسواک زدن ....
من و تو که مسواک زدیم بابا تازه شروع کردن به خوردن هندونه و جنابعالی با ذوق و صدای جیغ به سمتش اومدی تا به شمام بده و ما حسابی بهت خندیدیم و تو خجالت کشیدی !!!!