تعطیلات عید فطر....
.... پسر شیرینم ....
روز 3 شنبه 7 مردادعید فطر بود و ما با عمه جون راضی و مرضی و خونواده هاشون صبح راه افتادیم به مقصد پارک ملی تندوره (چهلمیر) درگز ....
عمه جون مرضی و سپیده جون تو ماشین ما بودن و چون ما زودتر راه افتاده بودیم واسه صبونه چنارون رفتیم یه پارک و یه صبونه مفصل زدیم تو رگ و شمام با اینکه اصلا صبونه نمیخوری تو این چند روز حسابی اشتهات باز شده بود!!!!
ساعت حدود 3 با توقفهای بسیار رسیدیم نزدیک چهلمیر و عمه جون راضی اینام بهمون ملحق شدن و یه جای خوب تو جاده درگز پیدا کردیم و طفلی عمه جون راضی نهار آورده بودن و هممون گرسنه نشستیم پای سفره و شروع کردیم به خوردن نهار و بعد راه افتادیم سمت چهلمیر. ساعت حدود 5:30 رسیدیم اونجا و خیلی شلوغ بود یه عالمه گشتیم تا یه جا پیدا کردیم کنار رودخونه و اتراق کردیم و شما شروع کردی به بازی و بابا حمید و عمو محمد واسه روشناییمون سیم کشیدن و چراغ گذاشتن و یه محفل شاعرانه درست شد. واسه شام یه عالمه سیب زمینی سرخ کردیم و تو تابه غذای شما تو چند مرحله سرخ کردیم و شمام یه عالمشو خوردی و با تن ماهی خوردیم .
عمه جون نعیمه با دایی مجتبی و خاله نیر و مهناز جون اینا م ساعت 9 شب راه افتادن و ساعت حدود 1:30 رسیدن ولی شما خواب بودی . شب تو چادر خیلی راحت تا صبح خوابیدی و صبح که بیدار شدی و عسلو دیدی حسابی خوشحال شدی و تا عصر ساعت حدود 7:30 که اونجا بودیم یه سره یا با چوب آتیش بازی میکردی یا داخل رودخونه آب بازی و یا سمت اسباب بازیاش تاب بازی میکردی و با خودت تاب تاب عباسی میخوندی ....
متاسفانه یه حرف بدم یاد گرفتی و تا اعصابت خورد میشد از چیزی یهو دستاتو به نشونه عصبانبت بالا و پایین میکردی و صورتتو بهم میکشیدی و میگفتی بیشور (بیشعور)!!!!
هر چیزی رو هم که دوست نداشتی میگفتی دوست نه (دوست ندارم )
ساعت 7:30 راه افتادیم سمت درگز و شب تو یه مجتمع رفاهی موندیم که زمین بازی داشت و خیلی بزرگ بود واسه همین ما تو محوطه چادر زدیم و بچه ها وسطنا بازی کردن و والیبال و شمام با عسل و علیرضا و بابا حمید یه عالمه توپ بازی کردی و بعد خوردن شامت خوابیدی گل من .
صبح بیدار شدیم و همه وسایلا رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت مشهد ... تو مسیر تا چشت به ماشینای خودمونی میفتاد جیغ میکشیدی و خوشحال میگفتی عمه ... عمو.... و حسابی خوشحال میشدی ...
تو این سفر کوتاه حیوونایی مثه سگ و اسب و الاغ و کبوتر و ببعی رو از نزدیک دیدی و کاملا تا میدیدیشون میشناختی و به ما هم نشون میدادی ...
یه تکه راه مهناز جون با دختر نازش گلاره تو ماشین ما بودن و شما اولش یه عالمه خوشحالی کردی و واسشون رقصیدی و مهمون نوازی کردی ولی کم کم سر ناسازگاری با گلاره کوچولوی 10 ماهه گذاشتی ...
مانتو سپیده جون به صندلی آویز بود و گلاره داشت با آستینش بازی میکرد شمام مانتو رو کشیدی سمت خودت و گفتی عمه منه (واسه عمه منه) دست نه (دست نزن) ولی وقتی دوباره گلاره بهش دست زد اینقد قشنگ بهش اخم کردی و گفتی دست نه و هممون به این حرکتت یه عالمه خندیدیم ....
ساعت 5:30 رسیدیم خونمون و شما اینقد خسته بودی که تو راه خوابت برد و با اینکه گذاشتمت رو تخت بیدار نشدی تا ساعت 7:30شب .
وقتی بیدار شدی بردمت حمام یه عالمه آب بازی کردی و بعدشم رفتیم خونه عمه جون مرضی واسه اینکه فرزانه جونو برسونیم خونشون . تا سپیده جونو دیدی خیلی ذوق کردی و یه عالمه باش بازی کردی و بعدشم رفتیم خونه مامان جون اینا که حسابی دلشون واسه شما فسقلی تنگ شده بود و از عصر که رسیدیم تا وقتی رفتیم خونشون 1000 بار زنگ زدن که چرا نمیاین پس؟؟؟؟ اونجام یه عالمه با عمو حسین و خاله الی بازی کردی و خسته برگشتیم خونه و یه خواب ناز و راحت ....
دیروزم که جمعه بود شما از صبح رفتی خونه مامان جون و من شروع کردم به تمیز کاری واسه نهار بابا حمید اومدن دنبالت و آوردنت خونه و اینقد خسته بودی که تا رسیدی خوابت برد و ساعت 5:30 بیدار شدی و بابا حمید رفتی دفتر پایین و من ورزش کردم و دوش گرفتم و رفتیم خونه مادر جون و اونجا با دیدن عسل و عمه جونا حسابی ذوق زدی و دوباره بازی و شرارت و .... بعدم شام خوردیم و اومدیم خونه و خوابیدیم و امروز صبح دوباره سر کار و مشغله های روزانه ....
راستس ارمیا از دیروز یاد گرفتی وقتی میخوای خودتو لوس کنی به من میگی مان جون (مامان جون) دلم میخواد بخورمت فسقلی شیرین زبون ....