ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

خونه مادر جون.....

1392/9/21 12:10
نویسنده : الهام
219 بازدید
اشتراک گذاری

پسرک نازم دیروز عصر(چهارشنبه ) بابا جون حمید دفتر رضا شهر بودن و داشتن تابلو برق مونتاژ میکردن واسه همین منم شما رو برداشتم و رفتیم خونه مادر جون .

وقتی رسیدیم مادر جون خونه تنها بودن و بعد چن دقیقه عمو جون سعید اومدن و با بابا حمید و پدر جون و مادر جون یه چای خوردیم و شما تا رسیدی شروع کردی به خوردن خرما و میوه و ....

بعد بابا و عمو رفتن و شما یه عالمه با پدر جون بازی کردی مثه همیشه و حدود نیم ساعت بعد عمو سعید محیا جونو آوردن اونجا با عطی جون .

تو تا محیا رو دیدی حسابی ذوق کردینیشخند و با یه پلاستیک که عمو سعید همونجا بادش کردن دو تایی شروع کردین به بازی به یه کم بد قلقیه محیا (آخه اون کوچولو با اومدن شما یه کمی حسادت میکنه چون قبلا همه توجها به این خانوم خشگله بوده)

ولی ما با رفتارامون باعث میشیم کم کم به هم عادت کنین و همو دوست داشته باشین . طوریکه اولش محیا نمیذاشت تو با پلاستیکه بازی کنی ولی بعد کم کم خودش صدات زد امیا بیا بازی ....

دوتایی با هم بازی میکردین و گاهی تو از شدت خوشحالی با صدای بلند قهقهه میزدی و من ازین صحنه خیلی حال کردم ولی چون همش در حال تکاپو بودین نتونستم عکس بگیرم .

بعدم عسل جون اومد و سه تا شدین و شرارتا بیشتر شد. ضمن بازی کردن عسل جون به شما غذا داد و سیر شدی و به کنجکاوی و بازیهای کودکانتون همچنان ادامه دادین  ولی واست خوب بود چون حسابی تخلیه شدی....

وقتی میخواستم آمادت کنم تا بریم اینقد واسه لباس پوشیدن ادا درآوردی و اینقد دست زدی و خندیدی تا حواس منو پرت کنی که نریم موجبات خنده همه رو آخر وقتی فراهم کردی و در نهایت با نارضایتی راه افتادی که بریم ....

امروزم میبرمت یه ددر ی که بتونی با بچه ها یه عالمه بازی کنی عزیزم.

میریم خونه خاله جون سمیرا تا با ابوالفضل و امیر رضا حسابی آتیش بسوزونی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان بردیا (a)
22 آذر 92 19:13