بیقراری
عشق من دیشب ب من و تو خونه تا ساعت 10 تنها بودیم . یه عالمه با هم بازی کردیم ولی اینقد شر شدی که خستم کردی از بس دنبالت چار دست و پا اومدم . همش از میز و مبل و ... میگیری تا پاشی .
میتونی بلندشی وایسی ولی من میترسم ازینکه زمین بخوری همش از کنار مراقبتم تو هم اعصابت خورد میشه که ولت کنم.
اینقد آتیش سوزوندی که گذاشتمت تو روروئک تا برم به کارام برسم توی ÷رو هم اینقد جیغ کشیدی که دوباره اومدم برت داشتم و باهات دگی بازی کردم تا بابا جون حمید اومد. صدای خنده هات اینقد بلند بود که وقتی بابا اومد داخل بهت گفت چه خبرته فسقلی اینقد داد میزنی دلت درد میگیره ها.....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی