ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

کلکسیون خواب ....

نازنین پسر .... امروز میخوام از خوابت واست بنویسم . شبا وقتی میخوایم بخوابیم اگر خسته باشی که راحت و بی درد سر میخوابی (ضمن شیر خوردن) ولی اگه نخوای بخوابی مثه دیشب اینقد تو تختخواب با پتو بازی میکنی و اینور و اونور میری که نگو.... دیشب با خودت بازی میکردی و من گفتم دیگه من میخوابم هر وقت دوست داشتی بخواب ... شما یه خورده با پتوت بازی کردی و هر از گاهی هم چشاتو میاوردی تو صورت من ببینی من واقعا خوابم (برقا خاموش بود) وقتی خسته شدی سرتو آوردی رو متکای من گذاشتی و از پتوی من کشیدی روت ... دیدی من هیچ عکس العملی ندارم بعد سرتو نزدیکتر کردی تا به من بخوره بازم من هیچکاری نکردم دوباره پا شدی بهم نگاه کردی و لبای نازتو...
27 فروردين 1393

شرارتای ارمیا ....

آقا پسره شیطون .... دیروز بابا جون حمید رفته بودن فیض آباد و گناباد واسه تست شبکه و من ظهر چون مهدیه و فاطمه جون خونمون بودن نیومدم دنبالت و خونه مامان جون بودی . عصر اومدم خونه مامان جون و با خاله جون المیرا و عادله رفتیم بیرون و واسه شما یه کمی لباس و یه کلاه قشنگ خریدیم که از کلاهه خیلی خوشت اومد . بعد تو راه مرغ  خریدیم و اومدیم خونه و بنده در حال تمیز کردن مرغها بودم و شما واسه خودت با سانتیمتر و تردمیل و مسگری من بازی میکردی و هی از رو مبل مبومدی رو اپن و میرفتی پایین و ضمنش عمو پورنگتم می دیدی . منم خوشحال بودم ازینکه مزاحم من نمیشی و میتونم سریع کارمو انجام بدم تا قبل اومدن بابا .... یه چند دقیقه ای خیلی ساکت ب...
26 فروردين 1393

19 ماهگی ....

دردونه مامان و بابا ....   امروز سه شنبه 26 فروردینه و شما 19 ماهه شدی . الهی دورت بگردم نازدونه من اینقد مهربون و ناز و صبوری عزیزکم که همه عاشقانه دوست دارن .... پسرم روز به روز داری بزرگتر و عاقلتر و کاملتر میشی و این واسه من و بابا جون حمید جای خوشحالی زیادی داره . خیلی با هوش و کنجکاوی و خیلی صبور و فهمیده واسه همین خدا رو روزی هزار بار شکر میکنیم .... تو یه ماه گذشته خیلی کلماتو تلفظ میکنی و شیرین کاریای زیادی انجام میدی که هر چیشو یادم میومده واست نوشتم ....     تا الان یه عالمه دندون درآوردی اونقد که حسابش از دستم در رفته و تقریبا تمام دندونای بالا و پایین تو ردیف جلو دراومده ...
26 فروردين 1393

مقایسه ....

تاریخ   92/01/01  کاشان ارمیای 6 ماه و 4 روزه   تاریخ  93/01/13 طرقبه ویلای دوست عمو میثم ارمیای 1 سال و 6 ماه و 17 روز   خوشحالم که شاهد بزرگ شدن و پیشرفتت هستم ناز من     ...
25 فروردين 1393

آلبوم 1 نوروز 93

 روز اول عید خونه مامان جون        وای چه 7 سین قشنگی دارین مامان جون .... ولی ....   ورود به شهر بازی پارک ملت وقتی آقایون بخوان لباس تن بچه ها کنن آقا ارمیا لم داده رو مبل .... ارمیا دست به سینه و مودب نشسته  ارمیا در حال گوش کردن ای جونم ....  قیافه ارمیا بعد خوردن شکلات ارمیای بی حوصله در حال دیدن عمو پورنگ .... شیرین کاری های آقا ارمیا .... اینم عکسای روز 12 و 13 فروردین سرسره بازی رو پشتی ها .... ...
24 فروردين 1393

همبازی واسه ارمیا ....

ارمیا جونم روز 5 شنبه  21 فروردین 93 عصر خاله جون عادله رفتن سونو واسه تعیین جنسیت مسافر کوچولوشون و مشخص شد که فسقلی نازشون یه پسره کاکل زریه مثه شما . من خیلی خوشحال شدم چون اولین باریه که خاله میشم و ضمنا فسقلی خاله جون عادله با تو همبازی میشه و تفاوت سنیتون دقیقا دو سال میشه و هر دوتون متولد شهریورید عزیزکم .... انشالله واسه هم پسر خاله های خوبی باشین مثه دو تا برادر .... دیروز عصر هم که جمعه بود با با خاله عادله و الناز و المیرا و عمو حسین و میثم و مامان جون و بابا جون  رفتیم واسه خرید سرویس چوب مسافر کوچولو از چوبینه (همون جایی که سرویس خواب شما رو گرفتیم ) و یه سرویس خواب قشنگ واسه کوچولوی نازشون انتخاب کردیم ...
23 فروردين 1393

صدای بچه ها ....

عروسکم ....   دیروز ظهر با عمو علی اومدم دنبالت خونه مامان جون تا بیایم خونمون . تا نشستی تو ماشین عمو یه خنده ناز تحویلش دادی که عمو خیلی حال کرد باهات بعد یهو چشت به نونای صندلی عقب که عمو واسه خونشون خریده بود افتاد و یهو گفتی ماما نوم (مامان ... نون!!!!)و آهنگ جونم تو ماشین باز بود و تا تموم شد به عمو نگاه کردی و گفتی نای نای و علی هم طفلی سریع واست آهنگو عوض کرد و جونمو گذاشت .... رسیدیم خونه و بابا حمید ساعت 3:30 از سرخس برگشتن (رفته بودن بازدید). نهار خوردیم و خوابیدیم و شما حدود ساعت 6 بیدار شدی و صدای بچه ها رو از تو کوچه شنیدی و اومدی جلو من ایستادی و دستاتو بالا گرفتی تا بغلت کنم و پنجره رو نشون دادی . بر...
21 فروردين 1393

تو و من .....

شاهزاده کوچک من ....  تو آرام آرام قد می کشی و من در سایه ی امن صداقت ناب کودکانه ات بزرگ می شوم،     تو می رقصی و من آرام آرام نوای کودکانه ات را زمزمه می کنم....     تو می خندی و من از شوق حضورت اشک می ریزم...     تو آرام در آغوشم آرام می گیری و من تا صبح از آرامشت آرام می شوم...     تو پرواز می کنی و من شادمانه آنقدر می نگرم تا چشمانم جز تو هیچ نبیند......   تو بازی می کنی، کودکانه می پَری، طبیعت را حس می کنی، خدارا می بویی؛     ...
20 فروردين 1393

18 ماهگی و خاطرات نوروز 93....

نازدونه من ورودت به 18 ماهگی تاریخ 26 اسفند 92 بود که روزای پایان سال بود و سر مامانت از لحاظ کاری خیلی شلوغ بود تا عصر 27 اسفند سر کار بودم و خدا رو شکر همه کارام کامل شد و دوره مالیمو بستم . صبح روز 28 اسفند که 4 شنبه بود با بابا جون بردمت واسه زدن واکسن 18 ماهگیت و از یه ماه قبلش نگران بودم که چیکار کنم تا اذیت نشی و خیلی تحقیق کردم (آخه شنیده بودم سنگینترین واکسن همینه) خدا رو شکر واکسنتو زدیم و قطره فلجتم بهت دادن (وقتی داشتم آمادت میکردم واسه زدن واکسن به پای چپت شما داشتی با خانوم بهیار صحبت میکردی و میخندیدی و تا درد سوزنو حس کردی زدی زیر گریه با اشک فراوون مثه سرندی پیتی !!!! وقتی داشتم آستینتو میزدم بالا تا واکسن دست ...
19 فروردين 1393